خاطراتی از زبان برادر👇👇👇
مجاهدت ها ونحوه شهادت شیخ احمدکافی
۳۰تیر ۱۳۵۷ ھ.ش. که مصادف با روز جمعه، نیمۂ شعبان می شد، حضرت امام(ره)بیانه ای دادند که امسال نیمه شعبان را به خاطر چهلم شهدای «تبریز» جشن نمیگیریم. ما هم هر سال مهدیّه مفصّل جشن می گرفتیم. جشن و ندبه را تعطیل کردیم. بعد اعلامیۂ بعدی امام آمد که مجالس را داشته باشید، اما جشن نداشته باشید. پنج شنبه صبح ساعت ۱۲ ظهر من بازار بودم که تلفن مغازه ام زنگ زد. دیدم برادرم است. گفت: من دارم به مشهد می روم. گفتم: مشهد چه خبر است؟ مگر شما فردا صبح مهدیه برنامه ندارید؟ گفت: هشت صبح سرهنگ ازغندی مرا احضار کرده به کلانتری ۱۲.
ازغندها دوتا برادر بودند: یکی منصور که معاون ساواک بود و منوچهر که رئیس کلانتری ۱۲ «منیریه» و خیلی آدم بی حیا و دهان دریده ای بود. من دوبار با او روبه رو شده بودم.
برادرم گفت: از صبح تا حالا من را زیر باد اهانت و تحقیر گرفته و از من سه چیز خواست. گفت یا باید به رغم بیانیۂ امام فردا مهدیّه را چراغانی کنی یا بدهید ما چراغانی کنیم یا به مشهد بروید.
بردارم هم گفته بود: به مشهد میروم و رفت.
ماجرای شهادت ایشان چه بود»؟
بعد از اینکه ایشان به مشهد رفت، آن شب من حالم خوب نبود و مدام کابوس می دیدم. از منزل مرحوم فلسفی زنگ زدند که آقا با شما کار دارد. آن موقع ساکن تهران و خانه شان در «خیابان ری» بود. رفتم آنجا دیدم جو، جوّ عجیبی است. تمام وعّاظ جمع هستند و زیر چشمی به من نگاه می کنند.
مرحوم فلسفی گفت: از برادرتان چه خبر؟ گفتم ...
@montazermontazarjamshidi