•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه . توی م
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| بالاخره رسیدیم.... . به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن. . آقا سید بهم گفت . پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خوری خانم ها. . آقا سید همونطور که سرش پایین بود . صدا زدزهرا خانم؟! . یه دیقه لطف میکنید؟! . . یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومد . و آقا سید بهش گفت: . براتون مسافر جدید آوردم. . بله بله..همون خانمی که جامونده بود... . بفرمایین خانمم☺ . نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول اززهرا بدم اومده بود. . شاید به خاطر این بود که . اقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود . و منو حتی نگاهم نمیکرد😑 . محیط خیلی برام غریبه بود😟 . همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه😐 . دلم میخواست به آقا سید بگم . تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا 😊😃😃 . بعد از شام تو ماشین نشستیم . که دیدم جام جلوی اتوبوس . و پیش یه دخترمحجبه ی ریزه میزست . . اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت. . گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم . و خوندن پی ام هام. . حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.😐 . دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. . با تعجب به صورتش نگاه کردم😯 . که دیدم داره بهم لبخند میزنه☺ . از صورتش معلوم بود دختر معصوم . و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد. . -خانمی اسمت چیه؟! . -کوچیک شما سمانه😊 . -به به چه اسم قشنگی هم داری. . -اسم شما چیه گلم؟! . -بزرگ شما ریحانه😃 . -خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم☺ . -اما من ناراحتم😆😑 . -ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم.😕 . -اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.😑 . مسجد نشستی مگه؟ 😐 . -خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم. . منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊 😂 . -یا خدا. . عجب غلطی کردیم پس... . همون تسبیحتو بزن شما 😆😆 . -حالا چه ذکری میگفتی؟!😕 . -داشتم الحمدلله میگفتم. . -همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟! . -اره . -خوب چرا چند بار میگی؟! . یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟😯😯 . -چرا عزیزم. نگفته هم خدا میشنوه. . اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.😊 . -آهااان.. . نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود 😆😄 . -و شروع کردیم به صحبت با هم . و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه . و یک سالم از من کوچیک تره . ولی خیلی خوش برخوردوخوب بود. . نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون. . چتونه دخترها؟! 😯 . خانم های دیگه خوابن... . یه ذره آروم تر...😑 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه.]• •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄