•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌ششم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_گل_یاس خانم محمدے❓❓❓❓ س
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| بعد دانشگاه منتظر  بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...😞 پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ تارسیدم ماماݧ صدام کرد... -اسماااااا❓📣 -سلام جانم مامان❓ -سلام دخترم خستہ نباشے -سلامت باشے ایـݧ و گفتم رفتم طرف اتاقم ماماݧ دستم و گرفٺ و گفت: -کجا❓❓❓ چرا لب و لوچت آویزونہ❓ -هیچے خستم🙁 -آهاݧ اسماء جاݧ مادر سجادے زنگ برگشتم سمتش و گفتم : -خب❓خب❓ مامان با تعجب😳 گفت: -چیہ❓ چرا انقد هولے🤔 کلے خجالت کشیدم😶 و سرمو انداختم پاییـݧ 😬 اخہ ماماݧ ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...😩 -گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم ☹️ گفت: - اونطورے نگاه نکـݧ گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم -إ ماماݧ پس نظر من چے❓❓❓❓ -خوب نظرتو رو با هموݧ خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ🤣 -خندیدم و گونشو بوسیدم😂😘 وگفتم: - میشہ قرار بعدیموݧ بیروݧ از خونہ باشه❓❓❓❓😬 چپ چپ نگاهم کرد🙄 و گفت: -خوبہ والاجوون هاے الاݧ دیگہ حیا و خجالت نمیدونـݧ چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق😕 شب ک بابا اومد ماماݧ باهاش حرف زد ماماݧ اومد اتاقم چهرش ناراحت بود😟و گفت : -اسماء بابات اصـݧ راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشوݧ...😏 -از جام بلند شدم و گفتم چے❓چرااااااا❓ ماماݧ چشماش و گرد کرد😳 و با تعجب گفت❓ -شوخے کردم دختر چہ خبرتہ تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود....☺️ ماماݧ خندید😂 ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـݧ ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود خلاصہ قرارموݧ شد پنج شنبہ کلے ب ماماݧ غر زدم  ک پنجشنبہ مـݧ باید برم بهشت زهرا ... اما ماماݧ گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...🙁 خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم.....😤 دیگہ تا اخر هفتہ  تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ... ایـݧ از کجا میدونست🤔 خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم🤔🧐 بالاخره پنج شنبہ از راه رسید..😌 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ تا اومدم ازش عکس بگیرم از گل فروشے اومد بیروݧ... هل شدم و گوشے از دستم افتاد... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄