•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌ششم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم با نگرانی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم …  من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم …  برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم …  بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود …  هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم …  از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت … غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت …  بوی غذا کل خونه رو برداشته بود …  از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید … – به به، دستت درد نکنه …  عجب بویی راه انداختی … با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم …  رفتم سر خورشت …  درش رو برداشتم …  آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود …  قاشق رو کردم توش بچشم که … نفسم بند اومد …  نه به اون ژست گرفتن هام …  نه به این مزه …  اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود … گریه ام گرفت …  خاک بر سرت هانیه …  مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر …  و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد …  خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ …  پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت … – کمک می خوای هانیه خانم؟ … با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست …  در قابلمه توی دست دیگه …  همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود … با بغض گفتم …  نه علی آقا …  برو بشین الان سفره رو می اندازم … یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد …  منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون … – کاری داری علی جان؟ …  چیزی می خوای برات بیارم؟ …  با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن …  شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت … – حالت خوبه؟ … – آره، چطور مگه؟ … – شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه … به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم …  نه اصلا …  من و گریه؟ … تازه متوجه حالت من شد …  هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود …  اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد …چیزی شده؟ … به زحمت بغضم رو قورت دادم …  قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید …  مردی هانیه … کارت تمومه … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄