یواشکی نگاهم به نیلوفر و مطهره میافته. اونا هم با خیره شدن به من و با لبخند خجالت‌آمیزشون همین رو می‌خوان. ساجده و سعیده و چند تای دیگه هم از دور نظاره‌گرند ببینن چی می‌شه. حالا اینا نصف قضیه‌ان، بعد از اتمام برنامه‌های مسجد، خبرِ جشن به پسر بچه‌ها هم می‌رسه و در حالی که چادر ماماناشون رو می‌کشن به طرفم می‌آن تا با واسطه‌گری مادراشون سهمی از برنامه‌های جشن رو بگیرن. بعد از کلی زبون ریختن و صحبت‌های بچه‌گونه می‌گم: