وقتی به کربلا رفتم آقا سید الشهداء (علیه السلام) را به جوان رعنایش علی اکبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.
دو سال گذشت و خبری نشد. یک روز اعلام کردند که ۵۷۰ شهید را به کشور آوردند. با خود گفتم: «یعنی می شود بچۀ من هم در میان همین ها باشد؟»
در همین فکر بودم که زنگ خانه را زدند. گفتم: «کیه؟». گفتند: «منزل شهید محمد رضا شفیعی!» با عجله در را باز کردم و گفتم: «محمدرضای مرا آوردید؟». گفتند: «مگر به شما خبر دادند؟»