پس اين پيرمرد در ميان مسلمانان كه عالم به لغت ايشان نيز نيست، در كمال فقر و پريشانى و مسكنت و فلاكت و بدگذرانى، عيش خواهد نمود. حقّ مرا نخواهند شناخت و حرمت مرا نگاه نخواهند داشت و از گرسنگى در ميان ايشان، خواهم مُرد و در خرابهها و ويرانهها رَخت از دنيا خواهم بُرد! خيلى كسانى را به چشم خود ديدهام كه رفتهاند و داخل دين اسلام گرديدهاند و اهل اسلام از ايشان، نگاهدارى نكرده، مرتد گشته و از دين اسلام، دو باره به دين خود، مراجعت كردهاند و خَسِرَ الدنيا والآخره شدهاند! من هم از همين مىترسم كه طاقت شدايد و مصائب دنيا را نداشته باشم. آن وقت، نه دنيا دارم و نه آخرت! و من بحمدللّه در باطن از متابعان محمّد صلىاللهعليهوآله هستم.
پس، شيخ مدرّس، گريه كردند و حقير هم گريستم. بعد از گريه بسيار گفتم: اى پدر روحانى! آيا مرا امر مىكنى كه داخل دين اسلام بشوم؟
گفت: اگر آخرت و نجات مىخواهى، البته بايد دين حق را قبول نمايى و چون جوانى، دور نيست كه خدا اسباب دنيويّه را هم از براى تو فراهم آورد و از گرسنگى نميرى و من، هميشه تو را دعا مىكنم در روز قيامت، شاهد من باشى كه من، در باطن، مسلمان و از تابعان خير الأنامم و اغلب قسّيسين، در باطن، حالت مرا دارند، مانند منِ بدبخت، نمىتوانند ظاهرا دست از رياست دنيويّه بردارند؛ و الّا هيچ شك و شبهه نيست در اين كه امروز در روى زمين، دين اسلام، دين خداست.
چون اين حقير دو كتاب سابق الذّكر را ديدم و اين تقريرات را از شيخ مدرّس شنيدم، نور هدايت و محبّت حضرت خاتم الأنبيا صلىاللهعليهوآله به طورى بر من غالب و قاهر گرديد كه دنيا و ما فيها در نظر من، مانند جيفه مُردار گرديد. محبّت رياست پنج روزه دنيا و اقارب و وطن، پاپيچم نشد، از همه قطع نظر نموده، همان ساعت، شيخ مدرّس را وداع كردم. شيخ مدرّس، به التماس، مبلغى به عنوان هديه به من بخشيدند كه مخارج سفر من باشد. مبلغ مزبور را از شيخ، قبول كرده، عازم سفر آخرت گرديدم.
پذيرش اسلام
چيزى همراه نياوردم، مگر دو سه جلد كتاب. هر چه داشتم از كتابخانه و غيره، همه را ترك نموده، بعد از زحمات بسيار، نيمه شبى وارد بلده اروميّه[vii]. شدم در همان شب، رفتم درب خانه حسن آقاى مجتهد مرحوم مغفور. بعد از اين كه مستحضر شدند كه مسلمان آمدهام، از ملاقات حقير، خيلى مسرور و خوشحال گرديدند و از حضور ايشان، خواهش نمودم كه كلمه طيّبه و ضروريّات دين اسلام را به من القا و تعليم نمايند و همه را به حقير، القا و تعليم نمودند و به خطّ سريانى نوشتم كه فراموشم نشود و هم مستدعى شدم كه اسلام مرا به كسى اظهار ننمايند كه مبادا اقارب و مسيحييّن بشنوند و مرا اذيّت كنند و يا اين كه وسواس نمايند. بعد، شبانه به حمّام رفته، غسل توبه از شرك و كفر نمودم. بعد از بيرون آمدن از حمّام، مجدّدا كلمه اسلام را بر زبان جارى نموده، ظاهرا و باطنا، داخل دين حق گرديدم.[viii]