در همان ایّام، یکروزکه به زیارت رفته بودم، هنگام خروج از حرم، ناخودآگاه با زنی همراه شدم که چند قدمی از من جلوتر میرفت . آنزن از نوع چادر سر کردنش کاملا مشخص بود که جزو زنان بیحجاب است و چادر بسر کردن بلد نیست. کاملا محسوس بود که به زحمت چادر را روی سرش نگه داشته و هرازگاهی چادر از سرش سُر میخورد و روی شانهاش میافتاد و او دوباره آنرا به سر میکشید و موهایش را میپوشاند. کمی که از حرم دور شدیم، زن چادر و روسریاش را از روی سر برداشت و داخل کیفش گذاشت. از کار او بسیار ناراحت شدم . قدمهایم را به سمت او تند کردم و همینکه به کنارش رسیدم، بی آنکه نگاهم را بصورتش بیندازم ، با حالت تغیّر و اعتراض گفتم: