با تعجب در او نگریستم و دیدم که دیگر نمی لنگد. سرش را به آغوش گرفتم و با گریه پرسیدم: - تو ایشان را دیدی؟ بگو که به تو چه گفتند؟ گفت: همینکه به اتاقم رفتم. آقایی را دیم که نورانی بود و برتخت من نشسته بود. پرسیدم: اینجا چه می کنید؟ با لبخند گفتند: به عیادت تو آمده ام. گفتم: شما که هستید؟ گفتند: همان دکتری که دوست داشتی ترا ویزیت کند. بعد دستی به پایم کشیدند و گفتند: تو خوب شدی . برو و به مادرت بگو که هر کسی در خانه ما را بکوبد، ما او را ویزیت می‌کنیم. زن سخنش تمام شد. سکوت کرد و آرام گریست. مرد درحالیکه اشکهایش را پاک می‌کرد، گفت: - به مسیح قسم شما آقای مهربانی دارید. قدر این حرم و این بارگاه و این امام را بدانید. من بی اختیار شروع به خواندن کردم: