معرفی کتاب خط تماس 🌱 بریده ای از کتاب: تمام جرأت خود را به کمک گرفت و هرچه شجاعت داشت خرج کرد تا کار را خراب و یا خراب تر نکند. با صدای رسایی گفت: "من سرباز وظیفه..." سردار دستش را جلو آورد. با مهربانی زد به شانه ی سرباز. "آرام باش! لازم نیست داد بزنی! من فقط اسمت را پرسیدم. ببین! من اسمم احمد است. تو اسمت چیست؟" سرباز به سختی و با صدای آرامی گفت: "محمود هستم قربان!" سردار دست زد به شانه ی او. "این شد یک چیزی! راحت باش محمود! من که لولوخرخره نیستم." سرباز هنوز هم شک داشت اما چشم‎های مهربان سردار نشان می‌داد که همه چیز دوستانه پیش خواهد رفت. "الان دوست داشتی کجا باشی محمود؟..مرخصی؟!" سرباز محمود نتوانست جواب بدهد. صدایش بالا نمی‌آمد. به سختی آبدهانش را قورت داد. سردار با ته لهجه ی اصفهانی گفت: "قهری با ما؟" و اطرافیانش را نگاه کرد. آن ها همگی خندیدند. و این جوری بود که آن لحظه ی تاریخی در ذهن سرباز حک شد و نقش بست و آن لبخند و آن صدای دوستانه و آرام بخش را فراموش نکرد، به گونه‌ای که بعد از ترخیصی، اسیر وسوسه‌ای شد که رهایش نمی‌کرد 🕊🌱 🕊🌱 @montzeran