(حكايت اول :)) نقل است كه فضيل بن عياض كه يكى از رجال طريقت است شاگردى داشت كه اءعلم شاگردان او محسوب مى شده ، وقتى ناخوش شد، هنگام احتضار، فضيل به بالين او آمد و نزدش نشست و شروع به خواندن يس كرد، آن شاگرد محتضر گفت : اى استاد اين سوره را مخوان پس فضيل ساكت شد و به او گفت : بگو لا اله الا الله گفت : نمى گويم چون از آن بيزارم پس با اين حال مرد. فضيل از مشاهده اين حال بسى درهم شد، و به منزل خود رفت و بيرون نيامد؛ پس در خواب ديد كه او را به سوى جهنم مى كشند. فضيل از او پرسيد كه تو اءعلم شاگردان من بودى چه شد كه خداوند معرفت را از تو گرفت و به عاقبت بد مردى ؟ گفت : براى سه چيز كه در من بود اول نمامى و سخن چينى دوم حسد سوم آنكه من بيمارى داشتم كه به طبيبى مراجعه كرده بودم ، او به من گفته بود كه در هر سال يك قدح شراب بخور كه اگر نخورى اين بيمارى در تو باقى خواهد ماند. پس من به دستور آن طبيب شراب مى خوردم . به خاطر اين سه چيز پايان كار من بد شد و به آن حال مردم .