منتظران گناه نمیکنند
🖇 #پارت_12🌿 چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد...😳 بعد چنددقیقه آمبولانس اومد
🖇 🌿 دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم. یه شماره غریبه بود باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم -الو؟ یه پسر بود!صداش ناآشنا بود -سلام ترنم خانوم -سلام.بفرمایید؟ -ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم☺️ علیرضا هستم،دوست عرشیا -اهان... نه خواهش میکنم... بفرمایید؟ -عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم! باید باهاتون صحبت کنم -بی اجازه؟؟ -بله؟؟ -بی اجازه شمارمو برداشتید؟😒 -بله خب....باید باهاتون حرف میزدم... -اوکی بفرمایید😏 -ببینید... عرشیا خیلی شمارو دوست داره... -خب؟😏 -چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته؟ -نه،چیز خاصی نمیدونم ازش. -عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده. مادرشو تو بچگی از دست داده، پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش میکرده، اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه... و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده....💕 -پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟😏 چرا؟!حتما شبیه مادرشم -اینطور نیست خانوم.... عرشیا واقعا شما رو میخواد -ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست،چیز دیگه ای میگه😏 -امممم...نه...خب...چیزه... بالاخره برای هرکسی پیش میاد... -برای اونا هم خودکشی میکرده؟؟ -ترنم خانوم... گذشته ها گذشته... مهم الانه که عرشیاست -عرشیا ذاتا دیوونست آقا😠 چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره😡 -نه...باورکنید پشیمونه... بهش یه فرصت دیگه بدید... ازتون خواهش میکنم.... لطفا... -باشه،به خودشم گفتم،فعلا هستم تا ببینم چی میشه... -ممنونم😊 لطف کردید😉