🖇
#پارت_53 🌿
لب هام رو به هم فشار دادم و قطرات اشک،دونه دونه از چشمام سرازیر شدن.
با دل شکسته،رفتن مرجان رو نگاه میکردم.
بهترین دوست تمام این سال هام،به همین راحتی از من گذشت!
اونم با کلی فحش و بد و بیراه!
انگار همه ی انرژی و شادی طول روزم،ازم گرفته شد...
حس میکردم قلبم خورد شده!
صدای اذان توی گوشم پر شد،
و با همون اشک ها راهی مسجد شدم.
خیلی حالم بد بود.
با حواس پرتی نمازم رو خوندم و شل و آویزون راه افتادم سمت خونه!
با دیدن شیرینی و شاخه گلی که براش نگه داشته بودم،به هق هق افتادم و زمزمه کردم
"خیلی بی معرفتی..."
نمیدونم چرا دلم یدفعه هوای سجاد رو کرد.
کاش بود...
حتما بعد از زهرا،اون تنها شخصی بود که از دیدن وضعیت جدیدم،خوشحال میشد!
اشک هام رو از صورتم کنار زدم،
و تو دلم گفتم
"فدای سرت آقا!
فدای یه لبخندت!
اگر بخاطر نزدیک شدنم به شما ولم کرد،
همون بهتر که بره!"
با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد.
انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!!
اصلا حواسم به ساعت نبود!
دیگه برای هرکاری دیر شده بود...
بابا چشماشو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!
گلوم از شدت ترس خشک شده بود!
تحمل این یکی رو دیگه نداشتم...
سرش رو با حالت سوالی تکون داد ،
منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!
به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم
"یا امام زمان..."
بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!
تمام فحشهایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد.
اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.
یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش
-به به!ترنم خانوم!
هر دم از این باغ بری میرسد!!!
-سـ....سـ...سلام بـ...بابا!
-اینم مسخره بازی جدیدته؟؟
-مممـ...مگه چیکار کردم؟؟
-بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
-گفتم گمشو تو خونه!
تا صدام بالا نرفته برو،
من آبرو دارم اینجا!
در ماشین رو هل دادم و رفتم تو خونه.
مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود،
با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ وایساد!
جلوی در ایستادم و زل زدم بهش،
که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شد!
مامان اومد جلوتر و سرتا پامو نگاه کرد!
-این چیه ترنم!؟
بابا غرید
-این؟؟دسته گل توعه!
تحویلش بگیر!
تحویل بگیر این تف سر بالا رو!
و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم!
این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم!