رداد ببند یم! متن قرارداد رو آماده کر دی؟ _یه چیزایی نوشتم تا آخر وقت آماده می شه و می دم بخونیش. _باشه فقط زودتر.. 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 فردا ی اون روز خوشحال از ا ینکه قراره حال دختر چادر ی شرکت رو بگیر م و به خاطر قرار ملاقاتم با زند زود تر از همیشه آماده شدم و به شرکت رفتم. به محض نشستن پشت میز م شماره ی آبدار خونه رو گرفتم وطبق عادتم گفتم برام نسکافه و بیسکوئیت بیاره. خیلی طول نکشید که با یه سینی توی دستش وارد اتاق شد و بعد بستن در و سلام کردن به طرفم اومد و ظرف بیسکوئیت و لیوان نسکافه رو روی میزم گذاشت . با سینی خالی توی دستش یه قدم به عقب رفت و منتظر موند تا من بهش اجازه بدم بره. نسکافه ام رو مزه مزه کردم و با طعنه گفتم: از مال مش باقرم خوشمزه تر شده. به سینی توی دستش چشم دوختم ادامه دادم: این کار بیشتر از حسابداری بهت میاد. لبخند تلخی زد و گفت:نظر لطفتونه! این روزا کمتر زبون درا زی می کرد و من این رو دوست نداشتم، دلم می خواست جوابم رو بده تا بهانه ای برای اذیت کردنش داشته باشم. ولی او مثل اینکه تهدیدم رو جدی گرفته و حرف گوش کن شده بود و با سر پایین زمین رو نگاه می کرد. یه مقدار از نسکافه رو خوردم و گفتم:تا یک ساعت دیگه مهمونمون میرسه! تو باید بعد یک ربع که از رفتنمون به اتاق گذشت برامون چایی بیارید 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _باشه متوجه ام. _خوبه! حالا می تونی بری. با رفتنش به مانیتور کامپیوتری که به تنها دوربین سالن و جلو ی در ورودی وصل بود نگاه کردم چون می خواستم ببینم رفتارش بیرو ن از اتاق و با بقیه ی کارمندا چطور یه! در کمال تعجب دید م به آبدارخونه رفت و بعد چند دقیقه با سینی چای به سالن برگشت و در حالی که با سه تا کارمند خانم تو ی سالن خوش و بش می کرد و باهاشون می گفت و م یخندی د براشون ر وی میزشو ن چایی گذاشت و برا ی کارمندای داخل اتاقا هم چایی برد. فکر نمی کردم این دختر اصلا خندیدن بلد باشه و یا اینکه با کسی مثل ناز ی هم کلام بشه! چه برسه اینکه باهاشون راحت باشه و بگه و بخنده! با دیدن بابا که وارد سالن شد چشم از مانیتو ر برداشتم و مشغول مرتب کردن میزم شدم. به همراه بابا و پرهام و آقای زند و دوتا همراه هاش سر میز بزرگ کنفرانس که توی اتاق پرهام قرار داشت نشسته بودیم و در مورد قرار داد بحث م ی کرد یم. سالها بود که شرکت ما و شرکت آقای زند با هم همکار ی داشتن و باهم قرداد می بستیم و دو طرف هم از ا ن همکاری سود می بردیم. همانطور که از آرام خواسته بودم بعد گذشت حدود ی ک ربع از ورودمون به اتاق با سینی چایی تو ی دستش وارد اتاق شد و بعد سلام کردن و بستن در با چهره ی شاداب و رو ی باز جلوی تک تکمون چایی گذاشت و مشغول تعارف کردن شیرینی شد. بابا متعجب و آقای زند با تحسین و لبخند به لب نگاهش می کردن و تنها من و پرهام بودیم که نگاهمون بهش حالت تمسخر داشت و حتی دوتا جوون همراه آقای زند هم با خوشروی ی نگاهش می کردن. آرام با تموم شدن کارش از اتاق خارج شد که بلافاصله آقای زند رو به بابا پر سید: قبلا به جا ی این خانم یه مرد میانسال آبدارچی نبود ؟ بابا جواب داد:این دختر خانم از بهترین حسابدارای شرکته. بابا رو به من ادامه داد:آراد چرا ایشون کار مش باقر رو انجام میده ؟ _مش باقر امروز مرخصیه و منم که دیدم سر ایشو ن از همه خلوت تره از ش خواهش کردم کار پذیرایی رو انجام بده. با این جواب من دیگه کسی بحث رو سر آرام ادامه نداد و به ادامه ی بحثمون سر قراداد پرداختیم 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 یک هفته ا ی از روز قرارمون با آقای زند و تمدید قرداد که گذشت، من بنا به خواسته ی سپهر که گفته بود این دختره اصلا محلم نمیزاره و وجودم رو نادیده می گیر ه و نمی تونم باهاش تو ی یه اتاق باشم و همچنین به خاطر خانم رفاهی که خواسته بود اتاق او آرام یکی باشه، از پرهام خواستم تا او رو به اتاق حسابداری برگردونه. چهار پنج روز ی از این جابه جایی گذشته بود که خیلی ناگهانی بابا به شرکت اومد و خواست آرام رو ببینه. با تعجب از کار بابا پشت میزم نشستم و با گذاشتن گو شی ر وی گوشم از منشی خواستم تا از آرام بخواد به اتاقم بیاد. طولی