رداد ببند یم! متن قرارداد رو آماده کر دی؟
_یه چیزایی نوشتم تا آخر وقت آماده می شه و می دم بخونیش.
_باشه فقط زودتر..
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃
#پارت_بیست_و_چهارم
💕 دختر بسیجی 💕
فردا ی اون روز خوشحال از ا ینکه قراره حال دختر چادر ی شرکت رو بگیر م و به
خاطر قرار ملاقاتم با زند زود تر از همیشه آماده شدم و به شرکت رفتم.
به محض نشستن پشت میز م شماره ی آبدار خونه رو گرفتم وطبق عادتم گفتم برام
نسکافه و بیسکوئیت بیاره.
خیلی طول نکشید که با یه سینی توی دستش وارد اتاق شد و بعد بستن در و
سلام کردن به طرفم اومد و ظرف بیسکوئیت و لیوان نسکافه رو روی میزم گذاشت .
با سینی خالی توی دستش یه قدم به عقب رفت و منتظر موند تا من بهش اجازه
بدم بره.
نسکافه ام رو مزه مزه کردم و با طعنه گفتم: از مال مش باقرم خوشمزه تر شده.
به سینی توی دستش چشم دوختم ادامه دادم: این کار بیشتر از حسابداری
بهت میاد.
لبخند تلخی زد و گفت:نظر لطفتونه!
این روزا کمتر زبون درا زی می کرد و من این رو دوست نداشتم، دلم می خواست
جوابم رو بده تا بهانه ای برای اذیت کردنش داشته باشم. ولی او مثل اینکه تهدیدم رو جدی گرفته و حرف گوش کن شده بود و با سر پایین زمین رو نگاه می کرد.
یه مقدار از نسکافه رو خوردم و گفتم:تا یک ساعت دیگه مهمونمون میرسه! تو
باید بعد یک ربع که از رفتنمون به اتاق گذشت برامون چایی بیارید
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃
#پارت_بیست_و_پنجم
💕 دختر بسیجی 💕
_باشه متوجه ام.
_خوبه! حالا می تونی بری.
با رفتنش به مانیتور کامپیوتری که به تنها دوربین سالن و جلو ی در ورودی وصل
بود نگاه کردم چون می خواستم ببینم رفتارش بیرو ن از اتاق و با بقیه ی کارمندا
چطور یه!
در کمال تعجب دید م به آبدارخونه رفت و بعد چند دقیقه با سینی چای به سالن
برگشت و در حالی که با سه تا کارمند خانم تو ی سالن خوش و بش می کرد و
باهاشون می گفت و م یخندی د براشون ر وی میزشو ن چایی گذاشت و برا ی
کارمندای داخل اتاقا هم چایی برد.
فکر نمی کردم این دختر اصلا خندیدن بلد باشه و یا اینکه با کسی مثل ناز ی هم
کلام بشه! چه برسه اینکه باهاشون راحت باشه و بگه و بخنده!
با دیدن بابا که وارد سالن شد چشم از مانیتو ر برداشتم و مشغول مرتب کردن میزم
شدم.
به همراه بابا و پرهام و آقای زند و دوتا همراه هاش سر میز بزرگ کنفرانس که توی
اتاق پرهام قرار داشت نشسته بودیم و در مورد قرار داد بحث م ی کرد یم.
سالها بود که شرکت ما و شرکت آقای زند با هم همکار ی داشتن و باهم قرداد می بستیم و دو طرف هم از ا ن همکاری سود می بردیم.
همانطور که از آرام خواسته بودم بعد گذشت حدود ی ک ربع از ورودمون به اتاق با
سینی چایی تو ی دستش وارد اتاق شد و بعد سلام کردن و بستن در با چهره ی
شاداب و رو ی باز جلوی تک تکمون چایی گذاشت و مشغول تعارف کردن شیرینی شد.
بابا متعجب و آقای زند با تحسین و لبخند به لب نگاهش می کردن و تنها من و
پرهام بودیم که نگاهمون بهش حالت تمسخر داشت و حتی دوتا جوون همراه آقای زند هم با خوشروی ی نگاهش می کردن.
آرام با تموم شدن کارش از اتاق خارج شد که بلافاصله آقای زند رو به بابا پر سید:
قبلا به جا ی این خانم یه مرد میانسال آبدارچی نبود ؟
بابا جواب داد:این دختر خانم از بهترین حسابدارای شرکته.
بابا رو به من ادامه داد:آراد چرا ایشون کار مش باقر رو انجام میده ؟
_مش باقر امروز مرخصیه و منم که دیدم سر ایشو ن از همه خلوت تره از ش
خواهش کردم کار پذیرایی رو انجام بده.
با این جواب من دیگه کسی بحث رو سر آرام ادامه نداد و به ادامه ی بحثمون
سر قراداد پرداختیم
🍃
#پارت_بیست_و_ششم
💕 دختر بسیجی 💕
یک هفته ا ی از روز قرارمون با آقای زند و تمدید قرداد که گذشت، من بنا به خواسته ی سپهر که گفته بود این دختره اصلا محلم نمیزاره و وجودم رو نادیده
می گیر ه و نمی تونم باهاش تو ی یه اتاق باشم و همچنین به خاطر خانم رفاهی که
خواسته بود اتاق او آرام یکی باشه، از پرهام خواستم تا او رو به اتاق حسابداری
برگردونه.
چهار پنج روز ی از این جابه جایی گذشته بود که خیلی ناگهانی بابا به شرکت
اومد و خواست آرام رو ببینه.
با تعجب از کار بابا پشت میزم نشستم و با گذاشتن گو شی ر وی گوشم از منشی
خواستم تا از آرام بخواد به اتاقم بیاد.
طولی