ولی حالا می بینم
که...... نه! بادمجون بم آفت نداره!
لبخند غم گینی زد و گفت : ممنون از تعر یفتون!
جوابی ندادم و در عوض وقت ی دید م سرمش تموم شده از جام برخاستم و گفتم :
من بیرون درمانگاه، توی ما شین منتظرتم.
با گفتن این حرف از اتاق خارج شدم و رو به پرستاری که حواسش بهم بود گفتم که
سرم آرام تموم شده و به سمت در خروجی درمانگاه قدم برداشتم.
چیزی از نشستنم تو ی ما شین نگذشت که آرام از در درمانگاه خارج شد و از همون
جلوی در با چشم به دنبال ما شین من گشت.
نگاهم رو از او که چادرش توی هوا تکون می خورد و باد اون رو به رقص در آورده
بود گرفتم و ما شین رو روشن کردم و مقابلش نگه داشتم که متوجه ام شد و ر وی صندل ی عقب نشست .
برای اینکه بتونم صورتش رو ببینم آینه رو روش تنظیم کردم و با به حرکت در
آوردن ما شین ازش پر سیدم : الان حالت بهتره؟!
_آره! خیلی بهترم.
دیگه چیزی نپر سیدم و با پلی کردن آهنگ به رانندگی م ادامه دادم و او هم
سرش رو روی پشتی مبل گذاشت و چشماش رو بست.
ما شین رو جلوی در خون هشون نگه داشتم که چشماش رو باز و با تعجب به در
خونه نگاه کرد و گفت : چرا اومدین اینجا؟!
به طرفش برگشتم و گفتم : پس کجا برم؟!
_مگه نباید میرفتیم شرکت؟
_برو خونه و استراحت کن!
کیفش رو از رو ی صندلی برداشت و با تلخند ی گفت : ممنون که دلتون به
حالم سوخت!
معنی تلخند و نیش کلامش رو نمی فهمیدم و نمی دونستم چرا ناراحت شده ولی هرچه که بود این ناراحت شدنش رو و اینکه انتظار داشته بود چیز دیگه ای ازم
بشنوه رو دوست داشتم و در جوابش گفتم : خواهش! فقط اینکه دیگه هله هوله
نخور چون ممکن نیست که دوباره دلم به حالت بسوزه.
باز هم لبخند تلخی زد و با گفتن خداحافظ در ما شین رو باز کرد و پیاد ه شد.
*فرد ای اون روز، نبود آرام توی شرکت بد جور به چشم میومد و من بر خلاف
تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه تنها خوشحال نبودم بلکه کلافه و
سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش توی مانیتور نگاه می کردم.
اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور
بود و خانم رفاهی و مبینا توی سکوت به کارشون مشغول بودن.
جای خالیش انقدر توی چشم بود که حتی پرهام هم جای خالیش رو احساس
کرده بود که کلافه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت یه جو ری
نیست؟
💕
#ادامه_دارد...
#پارت_پنجاه_و_پنج_و_پنجاه_و_شش
💕 دختر بسیجی 💕
نه! چجور یه مگه؟
_یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حالا که نیست انگار یه
چیزی کمه.
_خب سربه سر یکی دیگه بزار!
پرهام تو ی فکر رفت و بعد مکثی پر سید:آراد! تو نظرت در موردش چیه ؟
_نظری ندارم او هم یکی مثل بقیه است.
_نیست! خودتم خوب می دو نی که با بقیه فرق داره، حداقل با دخترایی که دور و
بر ما رو گرفتن خیلی فرق داره.
مشکوکانه نگاهش کردم که ادامه داد :برا ی همین ازش بدم میا د و می خوام که
نباشه.
متوجه منظورش نمی شدم چون ضد و نقیض حرف میزد، از یک طرف می گفت از نبودش دل گیره و از طرف دیگه می گفت ازش بدش میاد و می خواد که
نباشه!
من خودم هم احساس او رو داشتم و حتی دلیل احساس خودم رو هم نم ی
فهمیدم و تا ظهر که به خونه برم همه اش احساس می کردم یه چیزی کمه و با ید دنبالش بگردم و با خودم درگیر بود م.
فردا ش هم که به مناسبت میلاد امام رضا علیه السلام شرکت تعطیل بود و من تو ی خونه موندم و به تماشای شبکه هایی نشستم که مشهد و حرم رو نشون می داد.
حرکاتم کاملا غیر ارا دی بودن.
من می دونستم که آرام اون لحظه مشهده و با دیدن حرم از قاب تلوزیو ن خودم رو
بهش نزدیک احساس می کردم .
بابا و مامان هم که از رفتارم تعجب کرده بودن ولی چیز ی نمی گفتن و نگاه ها ی
معنی دار آیدا و آوا رو هم رو ی خودم احساس می کردم.
من هیچ وقت تلویزیون نگاه نمیکردم ولی اونروز از صبح تا شب یه جا نشسته و
به قاب تلوز یون زل زده بودم و توی افکار خودم سیر می کردم.
اونرو ز انقدر تو ی حال و هو ا ی خودم بودم که حتی حرفا ی سعید(همسر آیدا
خواهرم) رو از کنارم نمی شنیدم و به با زیگو شیای دختر شیطونشون هم توجهی
نمی کردم.
صبح فرداش دیر تر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمیبودم اصلا نمیرفتم.
چند دقیقه ا ی می شد که وارد شرکت شده بودم و چیز ی از نشستنم پشت
میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم
که وارد اتاق شد.
نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و با پرت کردن خودکار توی دستم ر وی میز به پشتی صند لی تکیه دادم و گفتم:اینجا چی می خوای ؟
نزدیک تر اومد و جواب داد:حقم رو.