ید می رفتن!
به محض اینکه آقا منصور و بابات هم دیگه رو دیدن خیلی گرم با هم احوالپر سی کردن و وقتی ما ازشون پر سیدیم از کجا هم دیگه رو می شناسن آقا منصور بی
هوا گفت: دیشب توی کبابی اکبر کبابی هم دیگه رو دید یم و با هم شام
خوردیم.
با این حرف آقا منصور من ومادرت که تازه فهمیده بودیم چه کلاهی سرمون
گذاشتن سرشون غر زدیم که ما دیشب تا صبح از ناراحتی اینکه شما گرسنه خوابیدین خواب به چشممون نیومده و دوباره باهاشون قهر کردیم.
به بابا و آقای محمدی که میخندیدن نگاه کردم که آقا ی محمد ی وسط خنده
گفت : تا آقا منصور دهن باز کرد و همه چی رو لو داد با خود م گفتم حالا چه خا کی به سرم بریز م که دیدم اوضاع آقا منصور از من هم بدتره!
به حرف آقای محمدی خند یدم و به آرام که کنارم نشسته بود و با آش تو ی
بشقابش بازی می کرد نگاه کردم و کنار گوشش گفتم :چرا نمی خوری؟!
امیرحسین که اونطرف آرام نشسته و حرفم رو شنید ه بود زد زیر خنده و گفت: تو
حواست نبود! این چهارمین بشقاب آ شیه که می خواد بخوره، ولی براش جا پیدا
نمی کنه!
آرام با حرص نگاهش کرد و گفت :اولا چهارمی نیست و سومیه و دوما اصلا کی
گفته توی فضول کنار من بشینی؟!
با تعجب از سرعت عمل بالاش با لبخند بهش خیر ه شدم که گفت:چیه خب! آش
رشته دوست دارم.
خیلی یوا ش کنار گوشش گفتم:من هم تو رو دوست دارم.
لپا ش از اعتراف بی موقعم به دوست داشتنش گل انداخت و من به این فکر کردم که
من خیلی بیشتر از خیلی عاشق دختری هستم که خودشه بدون هیچ گونه ادا
و اطوا ری !
دختر ی که بعضی وقتا شیطون و بازیگوشه و بعضی وقتا هم خانم و آروم!
*چهار روز بود که تو ی ترکیه بودم و برای برگشتن به ایران لحظه شماری می کردم ولی توی این مدت نتونسته بودم کارم رو تموم کنم با طرف قرارداد و قیمت
پیشنهادیشون کنار بیا م و قرار بود برا ی فردا دوباره یه جلسه بزاریم و اگه شد کار
رو تموم کنیم.
تنها دلخو شیم تو ی این مدت سوغاتی خرید ن و تلفنی حرف زدن با آرام بود که شبا
رو تا دیر وقت با هم حرف میزدیم و روزم رو با خوندن پیامش که با یه متن زیبا
بهم صبح بخیر می گفت شروع می کردم.
مطمئن بودم که سفرم از پنج روز بیشتر طول نمی کشه چه قرارد بسته بشه و چه
نشه!
🍃
#پارت_صد_و_سی_و_نه_وچهل
💕 دختر بسیجی 💕
ولی به آرام نگفته بودم کی بر میگردم چون برای تولدش که درست روز پنجم
مسافرتم بود برنامه ها داشتم و با مامان هماهنگ کرده بودم تا بدون اینکه آرام
کوچکترین شکی بکنه بر ای تولدش غافل گیر ش کنیم.
فردا ش دوباره آقا ی آنجیاقلو رو توی یه کافی شاپ لوکس کنار دریا دیدم.
او خیال کوتاه اومدن از قیمت پیشنهادیش رو نداشت و من هم نمی خواستم با این
قیمت کم که بر ای ما هیچ سودی رو به همراه نداشت کنار بیام.
رو به رو ی آنجیاقلو نشسته بودم و در جوابش که گفته بود این رقم آخر
پیشنهادشه گفتم : من با این رقم باهاتون قرارداد نمی بندم و بیشتر از این هم نمیتونم منتظر بمونم تا شما بیشتر در مورد تعداد صفرا ی پیشنهادیتون فکر کنین.
او که خیا ل می کرد من برا ی بازار گرمی این حرف رو زدم به پشتی صندلیش
تک یه زد و خیلی ریلکس گفت : خب منتظر نمونین!
خواستم از جام برخیز م که صبوری که تو ی این مدت همیشه همراهم بود و یه
جور پادو به حساب میومد بهمون نز دیک شد و بلیطی رو رو ی میز و جلو ی من
گذاشت و گفت : خیلی سخت بود ولی بلاخره تونستم برای ساعت یک بعد از ظهر
براتون بلیط گیر بیارم.
با لبخند بلیط رو برداشتم که رنگ صورت آنجیاقلو پرید و با تعجب گفت :واقعا
شما می خواین برین ؟ ولی ما که هنوز قرارداد نبستیم!
_گفتم که بیشتر از این نمی تونم منتظر بمونم تا مبلغ رو بالا ببرین و با این رقم
هم باهاتون قرارداد نمی بندم.
با گفتن این حرف رو ی پام و ایستادم که سر یع گفت :رقم پیشنهادی شما چقدره؟!
_من دیگه پیشنهادی ندارم! شما هم بهتره از این به بعد از یه شرکت دیگه و با
رقم خودتون جنستون رو تهیه کنید.
_ولی الان چند ساله که ما با شما قرارداد داریم و نمی تونیم به راحتی با یه
شرکت دیگه قرارداد ببندیم.
_این دیگه مشکل شماست .
_لطفا بشینید و رقمتون رو بگید.
دوبار ه با حالت کلافه سر جام نشستم و رقمی بالا تر از آنچه با سعید ی و پرهام
مشخص کرده بود یم رو پیشنهاد دادم که مد تی رو در موردش فکر کرد و گفت :
باشه قبوله! لطفا با من به شرکت بیاین تا اونجا قرارداد رو ببندیم.
*چند ساعت بعد کنار بابا که برای رسوندم به خونه به فرودگاه اومده بود و تو ی ماشین نشسته بودم و در مورد سفر و از ا ینکه چطور ی راضی به بستن قرارداد شدن
با مبلغی که من گفتم براش میگفتم که بابا خندهای کرد و گفت : ما این سود رو مدیون آرامیم.
_چرا؟