خود ش رو از توی بغلم بیرو ن کشید و دستاش رو به کمرش زد و دور تا دور خونه
نگاه کرد وگفت : تو اصلا فکر کردی من چجور باید خونه ی به این بزرگی رو پر
کنم؟!
_تو فقط خانم این خونه بشو! من خودم برات پرش میکنم.
دستم رو شیشه ی پنجره گذاشتم.
باز هم آرام رو کنارم دید ه بودم ولی همه اش یه خیال بود مثل هر روز و هرشب که با
زل زدن به شماره اش و حرف زدن باهاش تو ی خیالم خوابم میبرد.
آرام دیگه نبود و من فقط توی رویاهام میدیدمش!
میدیدمش که وسط خونه برام می رقصه و بوسه میفرسته! میدیدمش که روبه
روم نشسته و من براش ساز می زنم!
می دیدمش که سربه سرم می ذاره و وقتی میخوام تلا فی کنم از دستم در میره و
جیغ و داد به راه میندازه!
من آرام رو هر لحظه و دقیقه و ثانیه میدیدم ولی همه اش یه رویا بود!
آرام برا ی من دیگه یه رویا شده بود و فقط تو ی رویاهام بغلش میکرد م و موهاش
رو بو میکشیدم و پیشونیش رو می بو سیدم.
دو رو زی از روز طلاق و جدایمون می گذشت و مامان قرار خاستگاری رو برای آخر
هفته گذاشته بود.
نمیدونم چند ساعت خوابید ه بودم که با صدای در زدن کسی چشمام رو باز کردم و
آو ا رو توی چارچوب در دید م که گفت:
شرمنده داداش که بیدار ت کردم ولی پستچی اومده جلوی در و میگه بسته رو
به خودت تحویل میده.
لبخند بی جونی به روش زدم و گفتم :باشه تو برو من هم میام.
با رفتن آوا کلافه از ر وی تخت برخاستم و نیم ساعت بعد با بسته ی تو ی دستم
به اتاق برگشتم و با عجله مشغول باز کردن بسته شدم .
داخل بسته یه جعبه ی قرمز شیک با یه روبان روش بود که درش رو برداشتم و
با دیدن لباس سفید عروس آه از نهادم بلند شد و لباس رو بغل گرفتم.
پاک یاد م رفته بود آخر همین هفته قرار بود من داماد باشم و آرام تو ی این لباس
عروسم باشه.
بی قرار و آشفته حال لباس رو محکم تو ی بغلم گرفتم و داد زدم :خداااا بسه دیگه!
چقدر دیگه میخوای زجرم بدی!
میخوای بهم بگی من لیاقت آرام رو نداشتم؟!
آره نداشتم!
من لیاقتش رو نداشتم!
دیگه بهم ثابت شد که آرام برام زیاد یه! تو رو به خداییت قسم انقدر زجرم نده!
دلم دیگه طاقت غم خوردن و درد گرفتن رو نداشت و نمیخواستم دیگه مثل یه بچه ی ه گوشه بشینم و گر یه کنم.
لبا س رو با عصبانیت یه گوشه ی اتاق پرت کردم و از اتاق بیرو ن زدم که آوا که از
صدای داد من جلوی در اتاق وایستاده بود با نگرانی و ترس نگاهم کرد و من بی
توجه بهش پله ها رو پایین رفتم و از خونه ای که این روزا رنگ شا دی رو به
خودش ندیده بود بیرو ن رفتم.
چند روز ی گذشت و من تو ی دفتر و پشت میز کارم نشسته بودم که ناز ی به در
باز اتاق زد و گفت :آق ای محمدی اینجا هستن و میخوان شما رو ببینن!
با تعجب و با تصور دید ن پدر آرام بهش گفتم : بگو بیان داخل .
مونده بودم با چه رویی با آقای محمدی روبه رو بشم که با دید ن امیرحسین تو ی
چارچوب در نفسی از سر راحتی کشیدم و از جام برخاستم .
امیرحسین وارد اتاق شد و گفت : زیا د مزاحمت نمیشم، اومدم اینجا تا یه سر ی
وسایل رو که آرام داده بهت بدم.
_و سیله؟!
سوئیچ ما شین رو ر وی میز گذاشت و گفت : آره چیزایی که بهش هد یه داده بودین
و از این جور چیزا، گذاشتمشون توی ما شین!
_ولی اینا مال خودشه و......
_دیدن این چیز ا حالش رو بدتر میکنه!
با این حرفش چشمام رو عصبی بستم و گفتم :حالش چطوره؟
_خوب نیست..... و لی خوب میشه یعنی باید بشه!
امیر حسین با گفتن این حرف به سمت در رفت که گفتم: همه چی تقصیر منه. ...
برگشت و گفت : می دونم.
_از.... از کجا می دو نی ؟
_اونشب که مادرت اومد بهمون گفت!
_محمدحسین هم می گدونه ؟
_اگه میدونست که تو الان زنده نبودی!
_پس چرا تو هیچی نمیگی؟ چرا دعوام نمی کنی و بهم سیلی نمیزنی؟
_چون من خودم رو گذاشتم جای تو....
_.........
_اصال دلم نخواست برای یک ثانیه هم که شده جا ی تو باشم، شاید درست
نباشه گفتنش و لی منم اگه جای تو بودم همین کار رو می کردم.
_خوش به حالت که جا ی من نیستی!