کر دیم و
وقتی آوردیمش سر میز بابا و آراد فکر کردن فسنجونه؟!
مامان رو به آوا با سر به من اشاره کرد که آوا بقیه ی حرفش رو خورد و من یاد روز ی افتادم که آرام ظرف خورشت رو وسط میز گذاشت و بابا با تعجب ازش پرسید:
مگه شما نگفتین امروز ناهار کوفته دار یم؟!
آرام دستاش رو پشت کمرش قایم کرد و گفت : خب کوفته داریم دیگه!
بابا دوباره نگاهی به ظرف انداخت و گفت : ولی این که شبیه فسنجنونه؟
آرام خندید و جواب داد:خب!.... کوفته هاش شل بودن و چند باری هم من و آوا
خورشت رو همش زد یم اینجور ی شد دیگه!
با این حرفش من و بابا ز دیم زیر خنده و با صدای بلند خندیدیم.
با صدای آوا که گفت: وا! آراد به چی میخند ی؟
به خودم اومدم و تازه متوجه شدم که باز هم گم شدم تو ی خاطراتم و لبخند رو ی
لبمه!
مامان مشکوکانه نگاهم کرد و ظرف خورشت رو مقابلم گرفت که ظرف رو از دستش
گرفتم و گفتم :ولی خوشمزه بود!
_چی!
_کوفته قلقلی ا ی که شبیه فسنجون شده بود!
آوا لقمه ی تو ی دهنش رو قورت داد و گفت : خوشمزه بود چون دلت خوش بود!
مامان دوباره با اخم نگاهش کرد ولی آوا با دلخو ری گفت :مگه دروغ می گم؟!
یادت نیست موقع درست کردنش آرام از غذاهای سوخته اش و جریمه شدنشون
برامون گفت وخندیدیم تازه موقع خوردن شام هم انقدر گفتیم و خندیدیم
که یادمون رفت خورشته چقدر بیریخت شده.... آراد که ته ظرف رو در آورد و
بهش گفت دیگه از این کوفته فسنجون ندارین؟!
(یه قاشق از خورشت با قی مونده توی ظرف رو برداشتم و رو به آرام گفتم :دیگه از
این کوفته فسنجون ندارین؟!
آرام با لبخند و تعجب نگاهم کرد و گفت :تو هنوز هم میخوای؟!
_اگه باشه که آره!
آوا خندید و گفت :نگران نباش آراد! تو هر چقدر که بخو ری باز بر ای فردا شبت
هم با قی میمونه! )
مامان رو به آوا توپید : گفتم بسه آوا!
برای اینکه خیال مامان رو راحت کرده باشم که خیال ندارم با حرفای آوا ناراحت
بشم و بدون خوردن شام از اونجا برم قاشق پر از برنج رو توی دهنم گذاشتم و
مشغول خوردن غذا شدم.
من دیگه عادت کرده بودم که با هر حرفی به یا د خاطر ه ای از آرام بیافتم و باید
به خودم یادآو ری می کردم که آرامی نیست و من باید بدون او به زندگی ادامه
بدم.
پشت میز کارم و ر وی صند لیم لم داده بودم و به ساعت روی دیوا ر که عجیب
عقرب ه هاش از هم سبقت گرفته بودن و حسابی صدای تیک تاکشون ر وی مخم
بود نگاه میکردم.
من باید تا یک ساعت دیگه توی محضر آماده میبودم تا بین من و سایه
صیغه خونده بشه.
بهرامی اینجو ری برنامه رو چیده بود که ما ساعت یازد ه صبح تو ی محضر به
هم محرم بشیم و من از دفتر محضر، سایه رو به آرایشگاه ببرم و بعد از ظهر برای رفتن به آتلیه و گرفتن عکس هم به دنبالش به آرایشگاه برم و از اونجا با هم به
سالن برگزار ی جشن بریم و من هم بدون چون و چرا هر چه را که گفته بود قبول
کرده بودم!
چون فقط می خواستم این بازی مسخره زوتر تموم و با زی من شروع بشه!تا بتونم
انتقامم رو از همه شون بگیرم!
با خودم شرط کرده بودم که سخت و بی رحم باشم و بی رحمانه انتقامم رو از این زمونه ی بی رحم بگیرم.
با کلافگی از جام برخاستم و با قدمهایی محکم به سمت مبل جلوی میز رفتم
و کتم رو از رو ی پشتیش برداشتم و تنم کردم.
سوئیچ رو از رو ی میز برداشتم و آماد ه ی رفتن شدم که با شنیدن صدای زنگ گو شیم یادم اومد گوشیم رو برنداشتم و برای برداشتنش و جواب دادن به کسی که
پشت خط بود برگشتم و جواب بابا رو دادم: