سحر بیست و هفتم.... ✍ و این.... آخرین لیلةالقدرے است ڪه خدا آنرا براے جاماندگانے چو من... ذخیره ڪرده است. رمضان گذشت.. و من حتے یک نگاه ویژه، مهمان صاحب الامر زمین، نشده ام.. دویدن هاے صبح و شبم ، نیز، آنقدر آلوده است... ڪه راه آسمان را برایم، باز نمے ڪند... ❄️اما دلخوشم... به این سحر... شاید، امشب برایم راهے باز شد... شاید من هم، با اهل آسمان محرم شدم... شاید گوشه اے، مرا نیز... پذیرفتند... ❣امشب شاید به سوے خانه عزیز مصر ڪه نه...، به سوى خانه عزیز اهل زمین... ڪوچه اے را پیدا ڪنم... ❄️آے اهل آسمان.... ؛ امشب ڪاش... نگاهم ڪنید.. ڪاش، قبولم ڪنید... ڪاش نام آلوده مرا هم،... در گوشه اے از سفره آخرین منجے زمین، بنویسید... به جان عزيزش قسم... فقط گداے یک نگاه ویژه اویم... همیییییین ❄️گذشت.... همه رمضان گذشت.... و من... دور آخرین سفره هاے سحرم ... همچنان، به دنبالش، مے گردم .... همچنان..... ❣اما گاه فراموش میڪنم.... او همیین جاست..... و این منم... ڪه سفره دار زمین را، گم ڪرده ام... خدا ڪند، پیدا شوم.... خدا ڪندڪه.... پيدايم ڪند..... ❣پيدايم ڪن.... پادشاه تنهاي زمین من.... در مهمانے رمضان هم... پيدايت نڪرده ام.....