از خرید خانه و تولد فرزند سوم بفرمایید.
راست میگفت ساکاش را از حلب نیاورده بود، آنقدر امروز و فردا کردند که برای سفر سوم هم ۶ ماه گذشت؛ چند ماهی که بود رفتیم سراغ خرید خانه سرکوچه خانه مادریام خانهای را پسند کردم ذوق داشتم، اما آقا مهدی میگفت میخواهی خانهات را چگونه بچینی، میگفتم مهدی خانهمان و انگار تعمدی داشت در این حرف زد و گفت اتاق خوابات را ببین چه دلباز است، جواب دادم مهدی اتاق خوابمان.
انگار داشت کوک دلم را ساز میکرد برای نبودنش و من دست و پا یم زدم از این آینده دلهره آور دور شوم آقا مهید نگو این گونه حرف نزن دلم پر از اضطراب بی تو بودن میشود دلخوشی من تویی مهدی.
مهدی گفت: خانم من خونه نیستم خونه رو دارم برای شما میخرم سر زایمان محمد (فرزند سوم) هم نیستم همه اش به فکر رفتن بود و من حرصم میگرفت. دل مهدی جای دیگری بند شده بود و راضی شدم برای بار سوم هم برود، یک هفته قبل از تولد محمد در خانه جدید مستقر شدیم و هنوز آقا مهدی کنارمم بود که محمد به دنیا آمد، پاسپورتش همیشه در جیبش بود و هروله رفتن داشت و هر روز به ضریح حضرت معصومه میمالید تا اجازه رفتن بگیرد.
از اعزام آخر شهید ایمانی که به شهادتش انجامید، بگویید.
با علم به علاقه و اشتیاقی که آقا مهدی به شهادت داشتند درحالیکه لحظهای نمیتوانستم نبود ایشان را باور و تحملکنم، در آخرین سفر ۱۰ روزهای که به مشهد الرضا داشتیم، گویی سرنوشت چیز دیگری را برایمان رقمزده بود. وقتی خود را در حریم حرم امن رضوی یافتم همه وجودم غرق در احساس رضای الهی شد و با آرزوی عاقبتبهخیری همسرم از همه وجودم دست کشیدم.
یک هفته پس از برگشت از مشهد آقا مهدی حاجتش را گرفته بود و برای بار سوم به سوریه اعزام شد، روز ۳۰ خردادماه ۹۶ از حرم برگشت و خبر داد خانم من دارم میرم سوریه؛ گفتم مهدی میشه نری گفت نه نمیشه.
آقا مهدی پس از خدا حافظی با پدر و مادرش رفت، گفتم مهدی دورهات ۴۵ روز است کی برمیگردی؟ جواب دادم معلوم نیست خانم هر وقت خدا بخواهد سه ماه، چهارماه؛ گفتم یعنی انقدر بمونی که شهید بشی، فقط لبخند زد و رفت.
قرار بود ۴۵ روزه بماند، اما بیتاب شد چون «تدمر» محل شهادت باجناق را دیده بود و بیتاب دیدن پسران باجناق بود؛ گفت خانم درخواست دادهام برگردم دلم تنگ شده برای پسران شهید غریب و من چه میخواستم جز دیدار دوبارهاش.
۴۵روز گذشت و برگشت، دو ماه ماند و فرزندان شهید غریب را پارک آب و تاب برد و میدان تیر.
باز هم با او برای رفتن مخالفت میکردند هم باجناقش شهید شده بود هم بچه داشت. آقامهدی در فرمها تنها اسم دو بچهمان را ننوشته بود، چون کسی که سه فرزند داشت به او اجازه رفتن نمیدادند.
۱۸محرم آب پاکی روی دستش ریختند و گفتند لیست بسته شده و اسم تو در لیست نیست؛ مهدی با بغض به خانه برگشت گفت خانم خیالت راحت شد.
یواشکی به مامان گفتم خدا رو شکر دیگه آقا مهدی رو سوریه نمیبرن، یک روز خونه مادرم بودم آقا مهدی زنگ زد بیا کارت دارم، وقتی به منزل رفتم مهدی گفت «خانم زنگ زدن گفتن دستور اومد که باید اسم آقای ایمانی بره تو لیست الان اسمم تو لیسته انگار معجزه شده خانم.»
انگار جریان از این قرار بوده که دو روز قبل سردار سلیمانی حرم حضرت معصومه آمده و آقا مهدی با سردار صحبت کرده بود که اسمش باشد.
این بار خودم ساکش را آماده کردم، دل از او کشیده بودم و سپرده بودمش به خدا؛ گفتم»: مهدی قول بده بعد ۴۵ روز برگردی قول میدم بیای اجازه میدم بازم بری.
اومد با مامان خداحافظی کنه مامانم گفت «آقا مهدی نری شهید بشی بچههای شهید غریب برای ما کافیه بیا بالا سر بچههات باش.» آقا مهدی جواب داد «نه حاج خانم من لیاقت شهادت ندارم اون باجناق بود لیاقت داشت.»