فصل یک : در خواست
روزی مردی برای رسیدن به روشن بینی به خانقاهی رفت. به نشانی ادای احترام جلوی عابد پیر زانو زد و گفت : من علاقمند شدم که خویشتن خویش را بشناسم میخواهم به صلح درون برسم ، لطفا دانشش را به من بیاموزید.
عابد پیر لبخندی به او زد و گفت: مرد بیچاره! تو ظرف 10 روز آینده خواهی مرد اکنون دیگه خیلی دیر است .
مرد از شنیدن این خبر تکان سختی خورد. منظور شما این است که من حقیقتا 10 روز دیگه خواهم مرد؟
بله، من پیش بینی میکنم که مرگ به سراغ تو میآید و آن خیلی بتو نزدیک است.