انتظار عشق قسمت32 با آقا مرتضی رفتیم یه نشستیم - اقا مرتضی ،من بابت حرفای پدرم خیلی شرمندم... آقا مرتضی: دشمنتون شرمنده ،پدرتون به خاطر حس پدرانه شون حق داشتن اون حرفا رو بزنن ،تمام سعی خودمو میکنم که شما از تصمیمی که گرفتین پشیمون نشین... ( من هیچ وقت پشیمون نمیشم) بعد از خوردن ناهار ،رفتیم یه دست لباس واسه روز عقد خریدیم بعد آقا مرتضی منو حامدو رسوند خونه و رفت همه چیز خیلی سریع انجام شد ،قرار شد یه عقد ساده مزار شهدا بگیریم ،بعدش من همراه اقا مرتضی برم خونشون ،بدون هیچ عروسی... صبح بلند شدم ،رفتم حمام دوش گرفتم داشتم موهامو با حوله خشک میکردم که حامد اومد توی اتاق ،دستش سشوار بود حامد: عروس خانم اجازه میدین موهاتونو سشوار بکشم ... - بله بعد از سشوار کشیدن ،لباسمو پوشیدمو چادر سفیدمو سرم گذاشتم،حامد اومد داخل اتاق نگاهم کرد ، بغض توی گلوشو قورت داد گوشه اتاق چمدونمو برداشت... حامد: بریم خواهری ( یه نگاهی به اتاقم کردم ،اتاقی که دیگه شاید هیچ وقت پامو نزارم داخلش ،اشک از چشمام سرازیر میشد) - بریم من به همراه حامد رفتم گلزار ،بابا و مامان زود تر از ما رفته بودن رسیدیم گلزار آقا مرتضی دم در بهشت زهرا منتظر ما بود پیاده شدیم حامد با آقا مرتضی روبوسی کرد بعد آقا مرتضی  یه نگاهی به من کرد آقا مرتضی: سلام - سلام رفتیم سمت گلزار ،کنار سفره عقد نشستیم یه دفعه یه خانمی اومد کنارم سلام ،من مریمم ،خواهر شوهرت... - سلام ،خوبین شما؟ مریم : پس شما بودین که ،هوش و حواس خان داداشمونو بردین ... - لبخندی زدم... مریم: ببخش که زودتر نتونستیم بیایم ببینیمت ،اخه خانداداشمون میگفت که عاشق شده ،ولی نگفته بود که رفته خاستگاری ،دیروز یه دفعه ای گفته ... آقا مرتضی: عع مریم جان ،زشته مریم: عع چیه ،بزار بگم ،که فک نکنه همین از همین الان دارم خواهر شوهر بازی در میارم... (مریم واقعن خانمی شوخ طبعی بود ،ازش خیلی خوشم اومد)