در حالی که اصلاً اینطور نبود. افراد بسیاری از دوست و فامیل و حتی غریبه‌ها مادرم را مقصر نوع پوشش من می‌دانستند و به او می‌گفتند: «تو باید جلوی سارا را بگیری. اگر تو اجازه نمی‌دادی، این اتفاقات نمی‌‌افتاد»، ولی مادرم به خاطر من مقابل همه آنها می‌‌ایستاد و می‌‌گفت: «به کسی ربط ندارد. سارا دختر من است و من دوست دارم این‌گونه لباس بپوشد. دوست ندارم کمبود پدرش را احساس کند». این در حالی بود که من می‌دانستم حرف دل مادرم هم همانی است که دیگران می‌گویند. در حقیقت او چیزی به من نمی‌گفت تا من غم از دست دادن پدر را فراموش کنم.