#پارت3
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_میدونم قربونت برم اما من وقت می خوام
_بیشتر از ۷ سال؟آره دریا؟الان هفت سال گذشته
_خواهش می کنم عزیزم من نمیتونم بازم وقت می خوام
آهی از ته دل کشید و بوسه ای روی موهام نشوند:
_باشه دخترکم باشه عزیزکم
از بغلش اومدم بیرون و محض دلخوشیش لبخندی زدم:
_قربون عزیز مهربون خودم بشم
_ خدا نکنه از عزیزم،پاشو بریم چای گذاشتم بریم یه چایی بخوریم از بس تنها میشینی به این در و دیوار زل میزنی دیوونه شدی
_وا یعنی من دیوونه ام؟
_والا کم نه
_عزیززززز
خندید و از اتاق بیرون رفت البته درست میگفت من واقعا دیوونه بودم خیلی هم دیوونه به خاطر یه عشقه یه طرفه نافرجام خون به دل مادرم و این پیرزن بیچاره کردم از سر در ماندگی نگاهی به آسمان کردم و نالیدم:
_خدایا کمکم کن حالا که نمیشه،حالا که این عشق راهی به رسیدن نداره حداقل فراموش کنم خواهش می کنم
خودم را جمع و جور کردم اتاق های پایین رفتم
عزیز از اون چای خوشمزه ها با طرح به خاطر من درست کرده بود چقدر به فکر من بود چقدر برام عزیز بود اگر عزیز و مامان هم نبودن قطعاً تا الان پوسیده بودم