خداروشکر که هستند با صدای عزیز به خودم اومدم: _دریا مادر نمیری به مامانت سر بزنی؟تنهاست دخترم _عزیز صبح بهش زنگ زدم امروز رو تا فردا صبح بیمارستانه ،راستی عزیز من تصمیم دارم این یک هفته رو که استراحت هستم یه سفر برم مشهد با اجازه تون _جدی؟مادرت در جریانه؟ _آره ازش خواستم باهم بریم ولی نمی تونه بیاید،شما بیا عزیز باهم بریم لبخندی به روم زد: _خیلی دوست دارم دخترم ولی الان ترجیح میدم تنها بری _اه چرا عزیز ولی من دوس ندارم تنها برم _نه دخترم برو این یک هفته رو برو با خودت خلوت کن از آقا بخواه دلت رو آروم کنه _باشه عزیز بدم نمیگی وقتشه با خودم کنار بیام دیگه خسته شدم برق خوشحالی که آنی تو نگاهش نشست رو دیدم _کی میری انشالله؟ _نمیدونم عزیز بزار زنگ بزنم ببینم بلیط هست فنجان چای رو روی میز گذاشتم و بلند شدم سمت راه پله رفتم تا به اتاقم برگردم که صدای عزیز متوقفم کرد: _کجا بازم میخوای بری بشینی گوشه اتاق _نه عزیز برم یه زنگ بزنم برا بلیط بعدم یه سری وسیله برا سفر لازمه برم بگیرم _برو مادر