#پارت4
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
خداروشکر که هستند
با صدای عزیز به خودم اومدم:
_دریا مادر نمیری به مامانت سر بزنی؟تنهاست دخترم
_عزیز صبح بهش زنگ زدم امروز رو تا فردا صبح بیمارستانه ،راستی عزیز من تصمیم دارم این یک هفته رو که استراحت هستم یه سفر برم مشهد با اجازه تون
_جدی؟مادرت در جریانه؟
_آره ازش خواستم باهم بریم ولی نمی تونه بیاید،شما بیا عزیز باهم بریم
لبخندی به روم زد:
_خیلی دوست دارم دخترم ولی الان ترجیح میدم تنها بری
_اه چرا عزیز ولی من دوس ندارم تنها برم
_نه دخترم برو این یک هفته رو برو با خودت خلوت کن از آقا بخواه دلت رو آروم کنه
_باشه عزیز بدم نمیگی وقتشه با خودم کنار بیام دیگه خسته شدم
برق خوشحالی که آنی تو نگاهش نشست رو دیدم
_کی میری انشالله؟
_نمیدونم عزیز بزار زنگ بزنم ببینم بلیط هست
فنجان چای رو روی میز گذاشتم و بلند شدم سمت راه پله رفتم تا به اتاقم برگردم که صدای عزیز متوقفم کرد:
_کجا بازم میخوای بری بشینی گوشه اتاق
_نه عزیز برم یه زنگ بزنم برا بلیط بعدم یه سری وسیله برا سفر لازمه برم بگیرم
_برو مادر