#پارت26
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
تمام سه روز گذشته با غرغر کردن های من به جون مریم و شقایق گذشت اما مرغشون یک پا داشت که باید حتماً منم همراهشون برم آخر هم حرف حرف اونا شد
کلافه نگاهی به ساعت انداختم دقیقا سه ساعت بود که منتظر رسیدن اتوبوس ها بودیم ولی خبری نبود که نبود
- مریم من ده دقیقه دیگه بیشتر نمیتونم اگه نیان رفتم گفته باشم
- مریم:اه بازشروع کردی با گفتن تو راهن دارن میاد چند ماه به دنیا اومدی تو
-چند ماهه چیه ۳ساعت علاف تو شدم...
هنوز حرفم تموم نشده بودکه امیرعلی به جمع نزدیک شد و گفت :
-خانم ها آقایون لطفاً اینجا جمع بشید تاگروه بندی کنیم اتوبوس ها رسیدن
همینطور که زیر لب غر میزدم با مریم و شقایق به جمع پیوستیم دوباره صدای امیرعلی بلند شد:
امیر علی: لطفاً اسامی خواهرانی را که میخونم سوار اتوبوس اول بشن
- شروع کرد به خوندن اسامی، من و مریم و شقایق توی گروه اول بودیم و مسئولیت اتوبوس گروه اول با امیر علی بود اینم از شانس منه که باید توسفرم کنار این نچسب باشم ولی چه باید کرد
وقتی داشتم از کنارش رد میشدم تا اتوبوس بشم آروم صدا زد:
- امیر علی: ببخشید خانم مجد میشه یه لحظه صبر کنید کارتون دارم ؟
-ناخودآگاه ابروهام بالا پرید:
- بله بفرمایید
- امیرعلی: اگه میشه صبر کنید بچه ها سوار بشم میگم خدمتتون