منتظران گناه نمیکنند
#پارت32 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی یکباره دلم آروم گرفت این درسته من این شهدا و آرمانهاشون رو دوست دارم و
فردا دانشگاه میری؟ _نه کلی خسته ام میخوام فردا حسابی بخوابم _میخواستم بگم خالت و عزیز جون بیان _آخ جون عزیز جون رو خیلی وقته ندیدم حتما بگو بیان _پس خستگیت چی میشم با ذوق خندیدم و گفتم: _فدای زلفای عزیز مامان هم خندید: _از دست تو،پس دیگه میگم فردا رو بیان اینقد خسته بودم که بی توجه به غرغر های مامان بدون خوردن شام به اتاق رفتم و یه کله تا صبح خوابیدم صبح با نوازش دست های عزیز جون بیدار شدم: _سلام گلکم بیدار نمیشی؟ جیغی از شادی کشیدم و بغلش کردم: _وای عزیز قربونت برم اومدی _آره عزیزم تازه رسیدیم دیگه طاقت نداشتم بیدارت نکنم _قربون این مهربونیت خوب کردی بیدارم کردی وای عزیز دلم برات پر میکشید _برو گولم نزن که حسابی ازت گله دارم اگه دلتنگ بودی چرا یه سر نیومدی پیشم؟ _عزیز جون میدونی که الان دانشگاهم، بخدا وقت نمیشه