رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوچهارم حاج محمود عصبانی شد. -سر هیچی اونقدر شرمنده تر شد که از خونه رفت بیرون؟! -من هیچی از گذشته نگفتم. رفت تو آشپزخونه و روی صندلی نشست.حاج محمود بلند شد و جلوی اپن آشپزخونه ایستاد. -کی رفته؟ فاطمه نمیخواست بگه. -بابا جونم،خودمون حلش میکنیم. حاج محمود فهمید خیلی وقته.دوباره گفت: -از کی؟ به اجبار گفت: -چهار شب پیش. حاج محمود تعجب کرد. -تو الان چهار شبه اینجا تنهایی؟!!! -بابا،اجازه بدید خودمون حلش میکنیم. -میدونی کجاست؟ -نه. -پس چجوری میخوای حلش کنی؟ -زمان درستش میکنه.علی ففط یه کم وقت میخواد تا با خودش کنار بیاد.فقط همین. امیررضا هم بلند شد و عصبانی گفت: _اگه زیاد طول بکشه چی؟ یک ماه،دو ماه،یک سال،دو سال؟ -من منتظرش میمونم. -تو به آدم بی مسئولیتی که چهار روزه ولت کرده،رفته... فاطمه پرید وسط حرفش و گفت: _امیر،علی برمیگرده.اینکه شرمنده ست یعنی بی مسئولیت و بیخیال نیست. مدتی همه سکوت کردن. زهره خانوم پیش فاطمه رفت و گفت: _درست نیست اینجا تنها بمونی.برو وسایل ضروری تو بردار،بریم خونه ما. -نه مامان جون،میخوام همینجا منتظرش بمونم. -دخترم،وقتی بیاد ببینه نیستی میفهمه خونه ما هستی،میاد اونجا دنبالت. -میخوام وقتی میاد،خونه باشم. حاج محمود گفت: _مادرت درست میگه.پاشو بریم..یه یادداشت براش بذار که نگرانت نشه. -بابا،خواهش میکنم... حاج محمود جدی گفت: -پاشو. -حداقل شام بخوریم،بعد. زهره خانوم گفت: -میریم خونه ما میخوریم. مجبور شد آماده بشه. چیزهایی که برای دو روز آینده لازم داشت، برداشت.یه ظرف غذا برای علی جدا کرد و تو یخچال گذاشت.کاغذ و خودکار برداشت و نوشت: *سلام علی جانم.من خونه بابا هستم. نگران من نباش.خیلی دوست دارم. مراقب خودت باش.فاطمه قاب عکس علی هم برداشت، یه کم نگاهش کرد و تو ساکش گذاشت. همه به رفتارهای فاطمه نگاه میکردن. همه میدونستن علی و فاطمه چقدر به هم علاقه دارن ولی گذشته،دست از سر علی برنمیداشت. یک هفته دیگه هم گذشت.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»