رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدودهم فاطمه لبخند زد و گفت: _وقتی یه فرشته ی خوشگل و خوش اخلاق مثل من داره،چرا بره سراغ یکی دیگه؟ علی و مادرش بلند خندیدن. -افشین،زنت خیلی هم پرروئه. دوباره هر سه تاشون خندیدن. با شوخی های فاطمه و علی با خنده شام خوردن.بعد از شام همونطوری که صحبت میکردن،فاطمه میوه ها رو پوست میگرفت. و زیبا تزیین میکرد.با چنگال جلوی مادر علی گذاشت و گفت: _نوش جان کنید. مادر علی از این همه مهربانی و مهمان نوازی و خوش سلیقه گی فاطمه،هم تعجب میکرد،هم خوشش اومد.فاطمه با علی،هم با احترام و محبت رفتار میکرد، هم خیلی باهاش شوخی میکرد که هرسه تاشون بلند میخندیدن. مادر علی چشمش به ساعت دیواری افتاد. به ساعت مچی ش هم نگاه کرد. تعجب کرد که اصلا متوجه گذر زمان نشده بود.فاطمه گفت: _پیش ما بمونید. -نه.باید برم.دیر وقته. وقتی داشت میرفت،فاطمه گفت: _بازهم تشریف بیارید.از دیدن تون خیلی خوشحال میشم. مادرعلی با اینکه از مهربانی های فاطمه خوشش اومده بود،فقط لبخند کوتاهی زد و رفت.فاطمه کت علی رو بهش داد و گفت: _تا پایین برو باهاشون. علی لبخند زد،کتش رو گرفت و رفت. -لازم نبود بیای پایین -دستور خانومم بود. -دستور هم میده بهت؟ خندید و گفت: -نه. علی جلوی در ایستاده بود و مادرش سوار ماشین شد.شیشه رو پایین داد و صداش کرد: _افشین. علی جلو رفت و گفت: _جانم -قدر زندگی تو بدون. و رفت... فاطمه همراه دکتر مستان برای ویزیت بچه ها وارد اتاق شد.تلفن همراه دکتر شروع به لرزیدن کرد.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»