✍گاه، آنقدر نمی فهمم چه شــد... و از کدام سو رفتم؛ که سر برمی گردانم و می بینم نیستی! نبودنت را از انقباض قلبم، از مُچاله گیِ روحم و از قلبی که دیگر تکرار نامت، نمی لرزانَدَش، می شود فهمید. و اینجاست که باید دوربرگردانی انتخاب کنم و ..... وَه...که خوشـــ بحال من... در تمام ثانیه هایی که بناگاه صدایت پایت نزدیک می شود... صدای پای تو را از خیسی چشمانم می توان شنید... تو می آیی و قلبم دوباره می لرزد؛ خــدا! 💫 آمدی؟ وَه که چه مشتاق و پریشان بودم...