{{قضیه تکان دهنده، عاقبت به خیر شدن سفیر روم در مجلس یزید}}
پس از واقعهی عاشورا، سر مقدس امام حسین علیه السلام را همراه با اسرای اهل بیت به مجلس جشن یزید بردند.
سفیر روم که در آن مجلس حاضر بود، رو به یزید کرد و گفت:«این سر کیست؟»
یزید با تعجب پرسید:« برای چه این سؤال را می کنی؟»
گفت:« وقتی به روم باز گردم، از من درباره آنچه که دیده ام سؤال می کنند. باید علت شادی و سرور تو را بدانم تا با قیصر روم در میان بگذارم تا او نیز خشنود گردد.»
یزید گفت:« این سر حسین، پسر فاطمه، دختر محمد است.»
سفیر پرسید:« این محمد همان پیغمبر شماست؟»
یزید گفت:« آری.»
سفیر پرسید:« پدر او کیست؟»
یزید گفت:« علی ابن ابی طالب، پسر عموی رسول خدا.»
سفیر گفت:« لعنت بر شما با چنین آئینی که دارید! دین من بهتر از دین شماست! زیرا پدر من از نوادگان داوود است و میان من و او، پدران بسیاری قرار گرفته اند، و با این حال پیروان آیین ما، مرا احترام می کنند. جای سم های الاغی که روزی عیسی بر آن سوار شده است، کلیسایی بنا کردهاند که مردم به زیارت آن می روند. و شما فرزند دختر پیغمبر خویش را می کشید! این چگونه دینی است؟!»
بنا به یکی از روایات، یزید چون این سخنان را شنید، گفت:« این نصرانی را باید کشت که ما را در مملکت خودمان رسوا کرد!»
سفیر گفت:« اکنون که میخواهی مرا بکشی، این سخن را نیز گوش کن! دیشب رسول اسلام را در خواب دیدم که مرا به بهشت مژده داد. من از این خواب در حیرت بودم، اما اکنون تعبیرش بر من آشکار شد.»
سپس شهادتین را گفت و سر مبارک امام حسین علیه السلام را به سینه گرفت و میبوسید و میگریست تا او را کشتند.
(کتاب لهوف صفحه۷۹)
کانال منتظران محبوب
@montazeranmahbob