‍ [تشرف تکان دهنده شخصی به محضر امام زمان ارواحنافداه](قسمت ۱) شخصی بنام شيخ حسن كاظمينى نقل می کند: سال ۱۲۲۴, در كاظمين , زياد طالب تشرف خدمت حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بودم و به اندازه اى اين عشق و علاقه شديد شد كه از تحصيل باز ماندم و ناچاريك دكان عطارى و سمسارى بازكردم. روزهاى جمعه بعد از غسل جمعه , لباس احرام مى پوشيدم و شمشير حمايل مى كردم و مشغول ذكر مى شدم. (اين شمشير هميشه بالاى دكان ايشان معلق بود) دراين روز خريد و فروش نمى كردم و منتظر ظهور امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بودم. يكى از جمعه‌ها مشغول به ذكر بودم كه سه نفر سيد جلوى صورتم ظاهر و به در دكان تشريف فرما شدند. دو نفر از آنها كامل مرد بودند و يكى جوانى در حدود بيست وچهار ساله كه در وسط آن دو آقا قرار داشت و فوق العاده صورت مباركشان نورانى بود. بحدى جلب توجه مرا نمودند كه از ذكر باز ماندم و محو جمال ايشان شدم وآرزو مى كردم كه داخل دكان من بيايند. آرام آرام با نهايت وقار آمدند تا به در دكان من رسيدند. سلام كردم. جواب دادند و فرمودند: آقا شيخ حسن گل گاوزبان دارى؟ (و اسم دارويى را بردندكه ته دكان بود و الان اسمش در نظرم نيست. ) فورا عرض كردم: بلى دارم. حال آن كه روز جمعه من خريد و فروش نمى كردم و به كسى هم جواب نمى دادم. فرمودند: بياور. عرض كردم: چشم و به ته دكان براى آوردن آن دارويى كه ايشان فرمودند, رفتم و آن را آوردم. وقتى كه برگشتم , ديدم كسى در دكان نيست , ولى عصايى روى ميز جلوى دكان قرار دارد. آن عصا, عصايى بود كه در دست آن آقاى وسطى ديده بودم. عصا رابوسيدم و عقب دكان گذاشتم و بيرون آمدم و هر چه از اشخاصى كه آن اطراف بودند,سؤال كردم: اين سه نفر سيدى كه در دكان من بودند, كجا رفتند؟ گفتند: ما كسى را نديديم.ديوانه شدم. به دكان برگشتم و خيلى متفكر و مهموم بودم كه بعد از اين همه اشتياق ,به زيارت مولايم شرفياب شدم , ولى ايشان را نشناختم. در اين اثناء مريض مجروحى را ديدم كه او را ميان پنبه گذاشته اند و به حرم مطهر حضرت موسى بن جعفر (ع) مى برند. آنها را برگردانيدم و گفتم: بياييد. من مريض شما را خوب مى کنم مريض را برگردانيدند و به دكان آوردند. او را رو به قبله روى تختى , كه عقب دكان بود و روزها روى آن مى خوابيدم , خواباندم. دو ركعت نماز حاجت خواندم و با اين كه يقين داشتم كه مولاى من حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است كه به دكان من تشريف آورده , خواستم اطمينان خاطر پيدا كنم. در قلبم خطور دادم كه اگرآن آقا امام عصر (علیه السلام) بوده است. اين عصا را بر روى اين مريض مى كشم. وقتى ازروى او رد شد, بلافاصله شفا براى او حاصل و جراحات بدنش به كلى رفع شود, لذاعصا را از سر تا پايش كشيدم.   فى الفور شفا يافت و به كلى جراحات بدن او برطرف شد و زير عصا گوشت تازه روييد. آن مريض از شوق , يك ليره جلوى دكان من گذاشت , ولى من قبول نكردم. او گمان كرد آن وجه كم است كه قبول نمى كنم. از دكان به پايين جست و از شوق بناى رفتن گذاشت. به دنبال او دويدم و گفتم: من پول نمى خواهم و او گمان مى كرد كه مى گويم كم است. تا به او رسيدم و پول را رد كرده و به دكان برگشتم و اشك مى ريختم كه آن حضرت را زيارت كردم و نشناختم. وقتى به دكان برگشتم , ديدم عصا نيست. از كثرت هموم و غمومى كه از نشناختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فرياد زدم: اى مردم هر كس مولايم حضرت ولى عصر (ع) را دوست دارد بيايد و تصدق سر آن حضرت هر چه مى خواهد از دكان من ببرد. مردم مى گفتند: باز ديوانه شده اى؟ گفتم: اگر نياييد ببريد, هر چه هست در بازار مى ريزم. فقط بيست و چهار اشرفى را كه قبلا جمع كرده بودم , برداشتم و دكان را رها كردم و به خانه آمدم. عيال و اولاد را جمع كرده و گفتم: من عازم مشهد مقدس هستم. هر كه ازشما ميل دارد, با من بيايد........(کتاب العبقری الحسان-کتاب برکات امام عصر ارواحنافداه) (کانال منتظران محبوب)  @montazeranmahbob