ام سلمه میگه: دستش رو زیر صورتش گذاشت.. [فک کنم صورت مادر درد میکنه💔] دیدن سرش رو گذاشت رو این دستش و دیگه صداش نمیآد.. ام سلمه یا اسماء میگه: من هرچی صدا زدم حبیبه ی خدا قرة عین الرسول فاطمه جان❤️ اومدم روپوش رو زدم كنار.. دیدم كار تمومه..! اسماء میگه: من اومدم سمت مسجد.. یه وقت دیدم حسنین دارن میان! دیدم هراسانن تا سلام كردم جواب سریع دادند..! فرموند: اَینَ اُمی!؟ مادرم كجاست!؟ گفتم: مادرتون!؟ استراحت میكنه.. گفت: نه اسماء بخدا تا حالا ندیدم مادرمون این موقع شب بخوابه..💔 گفتم: براتون غذا تهیه كرده ؛ حسن جان❤️ امام مجتبی فرمود: اسماءتو این مدت كه تو این خونه هستی، تا حالا كی دیدی ما بی مادر غذا بخوریم..!؟ عرض كردم: آقازاده ها یه خواهشی ازتون دارم برید باباتون رو تو مسجد خبر كنید.. تو یه مقتل دیگه میگه: فضه اومد در مسجد امیر المؤمنین، سلمان، دیگران، نشسته بودند! سلمان میگه دم در مسجد شلوغ شد.. دیدم صدای گریه میاد.. بلند شدم ایستادم ببینم چه خبره..!