⭕رییسی بهشتی شد
یک سالی از انتخابات ریاستجمهوری میگذشت. ترم دو هم تازه تمام شده بود. تابستان بود و دورِ دورههای تشکیلاتی، داغ! در خلال یکی از این دورهها، فرصتی شد تا حاج آقا را زیارت کنیم. آن موقع هنوز تولیت آستان قدس رضوی با ایشان بود.
همین که فهمیدم بچههای دوره با ایشان جلسه دارند، با خود گفتم فرصت خیلی خوبی است تا جواب سوالهایم را بگیرم. انتظار جلسه سی چهل نفره داشتم. تیرم به سنگ خورد. جلسه جهادیهای خراسان بود. سیصد تا چهارصد نفر حاضر بودند. حاج آقا و حداد عادل سخنرانی کردند و نماز را به امامت ایشان خواندیم.
بعد از نماز، درست در همین حین که کاملا از جواب گرفتن در این شلوغی نا امید بودم، دیدم حاج آقا ایستاده مشغول پاسخگویی هستند. دو سه ردیف آدم بیشتر دورشان نبود. قدری نزدیک شدم. دغدغهها، از جنس دغدغههای بچههای جهادی بود. دیدم فرصت مناسب طرح پرسشهای من نیست. قیدش را زدم و قدری دور شدم، ولی دلم رضا نداد. معلوم نبود دیگر بتوانم حاج آقا را ببینم! برگشتم و خودم را در حلقه وسط انداختم. با لهجه یزدی گفتم: «سلام حاج آقای رییسی! من به عنوان یک جوونی که پارسال تو ستاد شما فعالیت داشته و طرفدار شما بوده...» حاج آقا لبخند میزد و گوش میداد. نمیدانم لبخندش به خاطر لهجه بود یا مدل وسط پریدن من! ولی ادامهاش را که شنید، لبخندش خشکید!
«آقای رییسی من واقعا میخوام بدونم سال شصت و هفت خطایی رخ داده؟ حق و ناحقی شده یا نه؟» همهمه شد. سوالم در پرسشهای دیگران گم شد. قدری منتظر ماندم. دیدم حاجی به سمت در خروجی حرکت کرد. خشکیدگی لبخند حاجی را تحلیل میکردم و از گرفتن جواب دل کنده بودم. نتوانستم خودم را قانع کنم که یک بار دیگر نپرسم! چند متر مانده بود به در، حاجی مجددا شروع کرد به پاسخگویی به تعدادی از سوالات.
مجددا خود را وسط انداخته و گفتم: «حاج آقا من جوابم را نگرفتم!» حاج آقا گفت: «بعدا بیا جوابت را میدهم!» با خود گفتم کجا بیایم؟! این چه پیچاندنی است؟! من که دیگر نمیتوانم شما را ببینم! حاج آقا به سمت در خروج رفت. برای جلسه بعدی عجله داشت. سرم را برگرداندم که بروم، یک دفعه حاجی برگشت: «اون جوون یزدی که سوال داشت کجاست؟» صدایم زدند. حاج آقا داخل چارچوب در هم به سوالات ملت جواب میداد.
رفتم کنار حاج آقا ایستادم. یکی از داخل در دستم را گرفت و میکشید: «بیا تو! بیا تو!» قدری که از چارچوب رد شدم، محافظ دیگری آن دستم را گرفته بود و میکشید: «اول حاج آقا!» خلاصه بعد از لحظاتی در سالن جلسات، من بودم و حاج آقا! با اینکه عجله داشت، یک ربع، بیست دقیقه نشست و جوابم را داد. منطقی بود. جواب شبهه سه چهار سالهام را گرفتم.
آخرش هم گفت: «خدا نگذرد از اینها که مغز جوونای ما رو اینجوری به کار میگیرند. من مطمئنم که چوبش را خواهند خورد.» دانستم که خشکیدن خنده بر لب سید از بیاخلاقیهای انتخاباتی بود. خدا رحمتش کند! عاقبت به خیر شد. او بهشتی شد. مثل استادش! هر دو سوختند؛ هم در حیات، هم در ممات. انشاءالله دست ما را هم بگیرد. آمین!
✍محمدحسین قانع
@ghane1998
🌱
@mortezaeirad_ir