✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚
#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_نود_ونهم: داشتیم؟
مادرم روز به روز کم حوصله تر میشد، اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین
گفتار انگار ظرف وجودش پر شده بود ...
زود خسته می شد گاهی کلافه گی و بی
حوصلگی تو چهره اش دیده می شد و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش
دامن می زد
هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده اما من بهتر از هر شخص
دیگه ای مادرم رو می شناختم و خوب می دونستم این آدم، دیگه اون آدم قبل
نیست و این مشغله جدید ذهنی من بود
چراهای جدید و اینکه بیشتر از قبل
مراقبش باشم
دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید پدرم بلافاصله فرداش برای سعید یه لب
تاپ خرید و در خواست اینترنت داد ...
امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من
اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد و من حق دست زدن بهش
رو نداشتم ...
نشسته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن با صدای بلند تا خوابم می برد از
خواب بیدار می شدم ...
- حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟
- مشکل داری بیرون بخواب
آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم هر چند
واقعا جای یه تذکر رفتاری بود اما کو گوش شنوا؟
تذکر جایی ارزش داره که گوشی
هم برای شنیدنش باشه و الا ارزش خودت از بین میره اونم با سعید، که پدر در هر شرایطی پشتش رو می گرفت
پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال به قول یکی از علما وقتی با آدم های
این مدلی برخورد می کنی مصداق قالوا سلاما باش .
کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد ...
مبل، برای قد من کوتاه بود جای تکان خوردن
و چرخیدن هم نداشت برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد و خستگی
دیشب توی تنم مونده بود ...
شاید، من توی 24 ساعت فقط 3 یا 4 ساعت می
خوابیدم اما انصافا همون رو باید می خوابیدم...
با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم ...
هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو
از سرم برد اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود ...
پام رو که گذاشتم داخل حیاط یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم
حلقه کرد
ـ خیلی نامردی مهران داشتیم؟ نه جان ما انصافا داشتیم؟
#ادامه_دارد...
🥀
@morvaridkhaky