❕
گریه ام گرفت و از شدت عصبانیت گریه کردم...ولی قشنگ یادمه که خودم با گوشهام صدای خندیدن یه زن رو شنیدم که اونطور شربت روم ریخته ...مامان رو صدا زدم و مامان دستپاچه اومد داخل و با دیدن روسری ام به صورتش زد و گفت :چی شد چرا اینطوری کردی؟!...
اشکهامو پاک کردم و گفتم:چه بدونم پارچ شکست ...من شانس ندارمکه ...مامان پارچ رو جمع کرد و گفت :فدای سرت همون روسری رو سر کن بیشتر بهت میومد ...مامان زیر لب صلوات میفرستاد و رفت بیرون ...شب که شد پدر بزرگهامم اومده بودم و چشم به راه بودیم که بالاخره اومدن ...از زیر چادر نگاهی به بیرون کردم و انقدر چادرمو جلو کشیده بودم که به زحمت صورتم دیده میشد ...گرم صحبت بودن و داماد مهندس بود و شغل ابرو داری داشت قبلا تو یه عروسی دیده بودمش اسمش حمید بود و بیشتر از قبل با دیدنش ازش خوشم اومد ...کت و شلوار به تن اروم نشسته بود و به حرفهای بزرگترا گوش میداد ...مامان بهم اشاره کرد برم چایی بیارم....اشپزخونه تو حیاط بود و من رفتم تا چای بریزم استرس داشتم و دستهام میلرزید ولی باز انگار همون صدا رو شنیدم و انگار سایه کسی رو پشت درخت گردو تو حیاطمون حس کردم ....
خودمو به ندیدن زدم ولی انگار یه زن با لباس سفید اونجا نشسته بود ...از تو اشپزخونه نگاه کردم کسی نبود و بدتر استرس گرفتم ...چای اوردم و همون نگاه ساده ای که بین من و حمید رد و بدل شد کافی بود که یک دل نه صددل عاشق هم بشیم ...حمید خیلی مومن بود و حرفهای بزرگترا که تموم شد و قول و قرارا گذاشته شد ...مادر حمید سرمون نقل پاچید و گفت :ارزوم بود رعنا عروسم بشه ...اون دیگه عروسم نیست اون دخترمه ...
شب قشنگی بود و بعد از رفتنشون هممون خوشحال بدریم مامانم احساس رضایت میکرد و از اینکه دامادی چون حمید داشت قسمتم میشد لذت میبرد و هزاربار خدا رو شکر کرد ....اونشب خیلی خوشحال بودم و تا دیر وقت بیدار موندم و به تلویزیون سیاه و سفیدمون خیره بودم ...مامان برای نماز بلند شد و گفت : رعنا مادر هنوز نخوابیدی ....
ادامه دارد...