مسافرانِ عشق
با خدا...
❕ احمد پشت فرمون بود ‌‌‌زهره بهم لبخندی زد و گفت :ازم ناراحت نشو احمد انقدر خواهش کرد نتونستم قبول نکنم‌تا همدیگرو ببینید ...حالا که قراره عروسی کنید بزار دوکلمه باهات حرف بزنه ... من دختر ازادی نبودم و استرس داشتم زهره جلو نشست و من عقب نشستم ... احمد از آینه نگاهم میکرد و من تو صندلی از خجالت فرو رفته بودم ...چادر مشکی روی سرمو مرتب کردم و احمد جلوی بستنی فروشی ایستاد و زهرا گفت :من میرم بستنی بگیرم و پیاده شد ...ضربان قلبم شدت گرفت و احمد به عقب چرخید و گفت :میدونم کارم غلط بوده ولی خواستم حداقل یبار دیگه ببینمت ...لبخند رو لبهام نشست و سکوت کردم ‌‌‌...از تو داشبورد ماشین یه شاخه گل در اورد و گفت :نتونستم جلو زهره بهت بدم ‌... با هزار استرس گل رو گرفتم و داخل کیفم زیرچادر گذاشتم ...لبه چادرمو بوسید و گفت :میدونستم توام از من خوشت اومده و این احساس یه طرفه نیست ‌..من کارگر جلوبندی سازیم ‌‌...تراشکاری هم بلدم ...پول خوب در میارم قول میدم خوشبختت کنم و از مال دنیا بی نیازت کنم .... احمد بهم یه بسته ادامس موزی داد و با اومدن زهره به جلو چرخید ...زهره از شیشه ماشین دوتا بستنی سنتی رو به ما داد و گفت: چیزی دیگه نمیخواید ؟ تشکر کردیم و زهره رفت تا بستنی خودشو بیاره و اروم گفتم :بابت گل و ادامس خیلی ممنونم ... احمد از اینه نگاهم کرد و گفت :قابلتو نداره رعناخانم ... روز قشنگی بود بستنی خوردیم و احمد برام روسری رو خرید و انقدر خواهش کرد تا قبول کردم و قرار شد این راز بینمون بمونه چون اونموقع این چیزا باب نبود و اگه اقوام هرکدوممون میفهمید برامون کلی حرف در میاوردن ‌... خداحافظی تلخ و شیرینی بود و از زنعمو خیلی تشکر کردیم که اونقدر خوب ازمون پذیرایی کرده بود ...برگشتیم خونه و من تمام راه به فکر احمد بودم ‌...اون روسری قشنگیترین روسری تو دنیا بود و اون بسته ادامس که از دلمم نمیومد بازش کنم ...اقام با دیدن حال خوبم خوشحال شد و تند تند با مامان کارهامون رو کردیم ...پرده های توری رو شستیم و دیوارها رو دستمال کشیدیم تا فردا که مهمونا میان همه چیز اماده باشه ‌‌...اقام کلی خرید کرد سر مرغ هامون رو برید و با مامان تند تند پرهاشون رو کندیم و برای فردا اماده کردیم ‌‌... عصر فردا بود که اومدن ... ادامه دارد...