❕
تو رو خدا جای بچه هاتون تصمیم نگیرید اونم موضوع مهم ازدواج❗️👇
یادمه از همون بچگی تو فامیل مازیار جای اینکه مثلا مواظب پریسا باشه فقط به من اهمیت میداد همه میدیدن که پریسا به چشم مازیار نمیاد اما رو حرف خودشون بودن ، اون زمان بهمون مشق و تکلیف زیاد میدادن یا عید که میشد خونه اقاجون که تو یه شهر دیگه بود میرفتیم اینقدر مشغول بازی میشدیم که از پیک نوروزیم عقب میوفتادم و روزهای اخر عید گریه و عزا داری داشتم اما مازیار کمکم میکرد و این خیلی برام خوشحال کننده بود تو بچگی اینقدر یکی هوات رو داشته باشه ، یا شبها روستای اقاجون اینا بیرون رفتن ترسناک بود و منم شکمو یهو دلم پفک میخواست یا تخمه فقط کافی بود مازیار بدونه زودی میرفت برام میخرید یا کافی بود تو بچها یکی اذیتم کنه اول بهش تذکر میداد اگه تکرار میشد لش بچه رو مینداخت تو روستا بعدشم باید اقا جون جواب پدر و مادرهاشون رو میداد ، خب هر کی بود از دیدن این حمایتها عاشق میشد منم آدم بودم و درست از ۱۳ سالگی عاشق مازیار شدم اما اقاجون سعی میکرد جلوی کارهای مازیار رو بگیره و شهریار رو بفرسته طرفم اما من شهریار رو مثل بقیه فامیلو برادرم میدیدم اونم همین بود هیچ حرفی با هم نداشتیم ، سالها حمایت مازیار رو داشتم ولی حق نزدیک شدن به هم رو نداشتیم چون با جدیت بهمون گفته بودن مازیار و پریسا نامزدن حالا پریسا بیچاره هم مونده بود چه کنه وقتی دل داده بود به مجید پسر همسایمون ، هر روز که میگذشت عشق بین منو مازیار بیشتر میشد تا حدی که مادرهامون نگران شده بودن و افتادن به دست و پای آقا جون که از ما بگذره و اجازه بده پریسا با مجید و منم با مازیار ازدواج کنم اما اقا جون میگفت گناه پشت این کاره این جوونها به اسم همن اگه حرفم رو عوض کنم شریک شیطان شدم ، اولین تابستانی که بعد سربازی رفتن مازیار رفتم روستا رو هیچ وقت یادم نمیره داشتم خفه میشدم همه بودن اما عشقم نبود خیلی برام سخت بود جوری که چند روز مریض شدم و مامان مجبور شد منو برگردونه خونمون ، باورتون میشه تا قبل سربازی رفتن حتی یه کلمه هم حرف بینمون رد و بدل نمیشد اما بعد آموزشی که اومد مرخصی زنگ زد خونمون و بعد چندین بار تماس ناموفق بلاخره خونه خلوت شد و تونستیم با هم حرف بزنیم مازیار میگفت چقدر ندیدنم سختشه خیلی سفارش کرد که از اقاجون و حرفها دوری کنم تا بعد سربازیش بیاد عقدم کنه حتی گفت پدر و مادرمم موافقن ، مادر منم موافق بود اما بابا نمیخواست رو حرف آقاش حرف بزنه ، و راضی کردن آقاجون رو سپرده بود به آنا و منو مازیار دلمون خوش بود به آنا و بقیه
ادامه دارد....