مسافرانِ عشق
محکم مثل یه مجسمه افتادم رو نیمکت ..اون لحظه فقط یک چیز به ذهنم اومد..رفتن ..دویدن ...یا همون فرارکر
. زل زدم بهش ..یهو غم نشست تو سیاهی چشمهاش ..تا حالا هیچ کس اینجوری نگاهم نکرده بود...عشق و میشد حس کرد ..غرق شد تو عمق نگاهش ..هیچ وقت احمدو از این فاصله کم ندیده بودم ..خوشگل بود! چشم و ابروی پر و مشکی ..صورت گرد..کمی دماغش قوز داشت که همین قوزهم به چهرش می اومد...صورتش اصلاح شده بودو مثل آینه میدرخشید...احمد واقعا خواستنی بود اگه میتونست به قولی که بهم داد عمل کنه ...بعد چند ثانیه مکث طولانی رو صورتش بی اختیارلبخند نشست رو صورتم ..نمیتونم خودمو گول بزنم ...من از همون لحظه ..باهمون نگاهش ..دلباخته شدم ..!دستم هنوز تو دستش بود..محکم دستشو فشاردادم ..سرمو روی شونش گذاشتم و نفس عمیقی با خیال راحت کشیدم ..انگار دیگه تکلیفم با خودم مشخص شده بود ..من احمدو دوست داشتم ..روزها و ماه ها گذشت ..احمد از اون روز به بعد واقعا رو قولش بود...ولی برخلاف خودش مادرو خواهراش بیشترو بیشتر شروع به آزارو اذیتم میکردن ..تموم حرفهاشون نیش و کنایه بود..خواهراش همیشه از عروس این و اون جلوی من تعریف میکردن و میگفتن خوش به حالشون مردم چه شانسی از عروس دارن !!ومن میموندم و یک عالمه سوال !جوری برخورد میکردن که انگار من خواستگاری احمد رفته بودم ...بعد نزدیک یک سال حالا این بار به خاطر خانوادش تصمیم گرفتم این نامزدی رو تموم کنم ...من احمد و دوست داشتم ..ولی بیشتر از اینکه دختر بااحساسی باشم ..عاقل بودم ..عقلم میگفت زندگی با این خانواده پیرت میکنه ..احمد هیچ اراده ای از خودش پیش خانوادش نداشت. مامانش پیش من مثل یه پسر بچه کوچولو که مبادا خطایی کنه رفتارمیکرد ...یه شب که شام خونشون بودم ..طبق معمول دوتا خواهراشم اومده بودن ..شام و پختم ...میزو چیدم...برای احمد خواستم خورشت بکشم که یهو خواهرش گفت ..احمد وقتی تو قورمه سبزی لیمو عمانی باشه نمیخوره ..مگه نه احمد؟ملاقه تو دستم زل زدم به دهن احمد که چی میگه !احمدی که از گشنگی داشت تا چند دقیقه پیش تلف میشد .. نگاهی به من و نگاهی به خواهرش کرد وبریده بریده گفت . _:آره !نمیخورم ! ملاقه رو گذاشتم داخل خورشت ..برای خودم غذا کشیدم ..و بسختی چند لقمه بلعیدم ! سریع بلندشدم و گفتم بریم..هنوز اون سالها احمد ماشین نداشت ..زنگ زد آژانس و رفتیم .. از ماشین پیاده شدم. .تا خواست پیاده بشه گفتم _:شما کجا ؟ متعجب گفت _:بیام یه سر به خاله اینا بزنم _:ممنون ..شما برو شامتو بخور...فردا هم وقت کردی بیا بریم دنبال کارهامون .. خیلی اروم و با بغض پرسید . _:چه کاری ؟ _:کارهای طلاق ...