مسافرانِ عشق
. وقتی سونو وضعیت رفتم دررکمال ناباوری گفتن بچه دختره !! احمددکلی ذوق کرد برق چشمهاش از هیچ کس پنهون
. . ولی بی خبراز اینکه این گریه ..گریه درد جسم نیست. درد روح و روانه ..درد جگر آتیش گرفتمه !چهارروز تو بیمارستان شب و روزم با گریه گذشت. چهارروزی که با هررصدای دری سریع برمیگشتم سمت درو هربارناامید تر میشدم .بلاخره روزچهارم نزدیک ظهرربود بابام رفته بود دنبال کارهای ترخیصم...نیم خیز روی تخت دراز کشیده بودم .مثل همیشه به یه گوشه زل زده بودم و گاهی فقط آه میکشیدم ..که یهو صدای احمد وجودمو لرزوند... _:الهه؟!! فکر کردم تو رویا و خیالم ..دوباره بلندتر صدام کرد _:الهه؟ حیرون برگشتم سمت صدا ..خودش بود! تا دیدمش مثل بچه ها گریه کردم ..دوید سمتم ..بغلم کرد. .ولی دستهای من انگار تردید داشتن برای بغلش کردنش .. با بغض گفت .. _:از دیشب زنگ میزنم گوشیت خاموشه ..امروز رفتم دم در سمیه گفت که بیمارستانی ..نمیدونی چجوری خودمو رسوندم ..چرا به من خبر ندادین؟! منگ نگاهش کردم ..از شدت عصبانیت فقط خندیدم .. _:چیه ؟میخندی؟! _:پدرو مادرت همون شب که من اینجا بستری شدم اومدن بیمارستان ..ازاونا بپرس چرا بهت نگفتن ..آهان یادم اومد..خاله گفت نخواستیم غصه بخوری .... احمد برافروخته شد ...دیگه ادامه ندادم .. بابام اومد ..دلخور نیم نگاهی به احمدکرد و گفت آماده شو دخترم بریم خونه ..احمد مثل همیشه سرش پایین بود ..وقتی بابام رفت بیرون ..گونمو بوسید ..سرمو روی سینش گذاشت و گفت. بهت قول میدم برات جبران کنم ! حالا هروقت حالم بد میشدو احمد برای خوب شدن حالم تلاش میکرد همیشه فکررمیکردم که داره جبران میکنه ..ولی هیچ چیز همیشه قابل جبران نیست .. احمد اب پرتقال و گرفت سمتم .از فکر خاطرات تلخ اومدم بیرون .. _:بخورعزیزم تشکر کردم و خوردم .همون شب تو تماس تلفنی که با احمد داشتن احمد گفت که بچه دختره ..نزدیک ده شب بود که همشون اومدن خونمون ..دوتا خواهرشوهرام و پدرو مادرش .چهرشون ماتم زده بود..کارد میزدی خونشون نمی اومد مخصوصا خواهرشوهرام ..با شکمی که نزدیک دهنم دیگه رسیده بودو راه رفتن برام بشدت سخت .بلندشدم و تمام و کمال ازشون پذیرایی کردم ...فقط میخواستم بهونه دستشون ندم ..تا نشستم ..شروع کردن به متلک گفتن ..اخرشم خواهرشوهرم گفت ..دنیا اومد انتظاررنداشته باشی نزدیکش بشیم! انگار آب داغ ریختن رو سرم ..چشم غره ای به احمد کردم ولی احمد با نگاهش ازم خواست آروم باشم ..!! وقتی نیش و کنایشون تموم شد رفتن!کمی بعداز رفتنشون حس کردم چشمهام سیاهی میره ..به حدی دلمو شکستن که دیگه قلبم تاب نیاورد ..دستمو به لبه مبل گرفتم و داد زدم احمد و چشمهام بسته شد....