.
گفت. .چشم هرچی شما میگی !
چند روز گذشت هروقت گفتیم بریم مشاور بهونه پای توی گچمو میاورد..منم یه روز صب تنهایی رفتم بیمارستان و گچ پامو باز کردم ..قرار بود چهل روز تو گچ باشه ولی من سر سه هفته بازش کردم ..دیگه بهونه ای نداشت !خودش یه مشاور درپیت پیدا کرد و ازش وقت گرفت ..وقتی رفتیم مشاور فقط حرفهامونو گوش داد و اخرش بهم گفت ..شما مطابق میل همسرت لباس بپوش ..رفتار کن مشکلت حل میشه !دستهامو از شدت عصبانیت مشت کردم ..حیف وقتی که گذاشته بودم ..وقتی از مشاور اومدم تصمیم گرفتم خودم راه درست زندگیمو پیدا کنم ...خیلی سخت بود ولی اولین قدم باید از ته دلم میبخشیدمش تا میتونستم زندگیمو ادامه بدم ..خودمو با هزار تا دلیل وبهونه قانع میکردم برای بخشیدنش !وقتی این تصمیمو گرفتم براش نوشتم ..به حرمت تمام سال هایی که با عشق کنار هم بودیم این خطارو میبخشم ..میبخشم تا نگی فرصت ندادی!امیدوارم پشیمونم نکنی .براش فرستادم و اونم کلی جواب عاشقانه برام نوشت .
یک هفته گذشت ..شب ۲۱ ماه رمضان بوده هییت رفته بودیم مردها تو حیاط جوشن کبیر میخوندن ماهم تو خونه بودیم ..کیان خیلی نق میزد رفت حیاط دنبال باباش ..کمی بعد با گوشی احمداومد پیشم نشست ..فهمیدم احمد بهش گوشیشو داده تا سرگرم بشه و نق نزنه اونم بی خبر از احمد بلندشده بودو اومده بود پیش من ..!
گوشی رو از دست کیان گرفتم ..با خیالی آسوده تلگرامشو باز کردم ..دوباره نفسم گرفت .دوباره گرگرفتم و سوختم .. دوباره چشمهام از دیدن حرفهای عاشقانه ...داشت از حدقه بیرون میزد ..تپش قلبم رو هزار بود هرلحظه منتظر بودم سرم گیج بره. .بسختی توی مجلس خودمو کنترل کردم ..
زود گوشی رو دادم به کیان ....چایی و خرما خوردم تا فشارم افت نکنه ..جایی بودم که راحت میشد گریه کرد ..دستهامو بالا بردم ..با صدای بلندی گریه کردم وگفتم ..الغوث ...الغوث...و از حال رفتم ...
وقتی چشمهامو باز کردم که خواهرم و مادرم رو صورتم آب میزدن ..دستمو گذاشتم رو قفسه سینم ..انگار یه خنجر تیزی فرو میکردن تو قلبم ...گردنمو پشت کمرم از درد میسوخت ...هرچقدررمامانم گفت بگم احمد بیاد بریم دکتر قبول نکردم...کمی که حالم جا اومد. گوشیمو برداشتم تا با گوشی خودم به دختره پیام بدم. .
نوشتم ...