.
تو همون حین مادرم که عادت داشت عود دود میکرد بازهم اینکارو کرد و من با بوی عود چند مرتبه عوق زدم و بار چندم به سمت توالت داخل حیاط فرار کردم...
به شدت بالا میاوردم و نفسم بند اومده بود...
هیشکی جز پدرم دنبالم نیومده بود...
اطرافم رو نگاه کردم که دو تا چشم سوالی از پشت پنجره به من زول زده بود...
اون چشما متعلق به اقدس بود و مطمئن بودم که بهم شک کرده...
پدرم دست به پشتم زد و گفت: خوبی دخترم؟ چی شد یهو؟
گفتم: نمیدونم لابد مسموم شدم...
پدرم هم قبول کرد و رفتیم داخل خونه...
اقدس جلوی جمع با هرهر و کرکر گفت: مجبوری مگه هی بلمبونی؟ کم بخور حالت بد نشه...
خیلی خجالت کشیدم ولی جوابش رو ندادم...
چون مطمئن بودم باردارم سکوت کرده بودم روزای پیروزی من بود...
اون بچه عامل خوشبختی من میشد...
چقدر خام بودم که نمیدونستم چه بلاهایی قراره سر بچم بیاد...
از اون مهمونی که به خونه برگشتیم فرهاد سوالی نگاهم میکرد: چت بود امشب؟
گفتم: هیچیم چرا میپرسی؟
یه تای ابروشو بالا داد و گفت: خودت میدونی که چرا میپرسم...
اعظم وای به حالت وای به حالت حامله باشی ازم مخفی کنی...
دهنمو کج کردم و با جدیت گفتم: برو با توعم...
حامله باشم چجوری مخفی کنم مگه شکممو میخوام قایم کنم؟
چیزی نگفت و با حرص رفت و یه گوشه دراز کشید و ساعدش رو روی چشمش گذاشت...
منم به شدت خوابم میومد رفتم و سر روی بالش نذاشته خوابم برد...
انقدر عمیق خوابیده بودم که نفهمیدم کی ظهر شده و با حالت گرسنگی از خواب بیدار شدم...
سمت یخچال رفتم و تخم مرغی برداشتم تا با کره نیمرو کنم ولی به محض اینکه بوی نیمرو بهم خورد همونجا وسط آشپزخونه با معده خالی زرداب بالا آوردم...
هیشکی خونه نبود و خودم اونجارو تمیز کردم...
دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم: نمیدونم دختری یا پسر ولی هرچی هستی همدم مادرت باش که خیلی تنهاست...
عروسکم برای مامان دعا کن...