.
نگهداشت و گفت: باز چیه؟
گفتم: آقاجون توضیح میدم بخدا من مقصر نیستم...
پوزخندی زد و گفت: اگه مقصر نبودی نمیذاشتی بری حالا میفهمم چرا فرهاد ولت کرده بود و باهات خوب نبود...
دلم از حرف آقاجونم شکست...
با اشکی که صورتم رو خیس کرده بود و جلوی دیدم تار بود گفتم: بذارین بیام تو توضیح بدم بعد برم...
کنار رفت و من داخل شدم...
پشتش به من بود که گفت: میشنوم بگو زود برو...
همه چیو بهش توضیح دادم بهش گفتم که حامله بودم و به خاطر تهدیدای فرهاد فرار کردم اما انگار که باورش نشده باشه پوزخندی زد و گفت: تو راست میگی...
گفتم: آقاجون عمه ثریا شاهده...
تا اسم عمه ثریا اومد مادرم دوان اومد داخل حیاط و گفت: اسم اون عفریته رو توی خونه من نیار اصلا تو برا چی برگشتی؟ هان؟
گفتم: تو مثلا مادری؟ تو اصلا دلت برا بچت تنگ نمیشه؟
مادرم منم بچتم تنها اقدس بچت نیست...
شاپورم بچته...
در که باز بود شاپور داخل شد و با دیدن من لبخند گل و گشادی زد و گفت: اومدی خواهرم؟ خوش اومدی...
خواست بیاد طرف بچم که آقاجونم مانع شد: تا معلوم نشه این بچه مال کیه بهش دست نمیزنی...
شاپور عقب گرد کردو با تعجب نگاهش بین منو آقاجونم در گردش بود: آقاجون عیبه به دخترتون تهمت بزنید...
مادرم با عصبانیت گفت: چی عیبه هان؟ چی عیبه؟ این دختر معلوم نبود کدوم گوری رفته بوده...
با گریه گفتم: آقاجون چطور تونستی طلاق غیابی منو از فرهاد بگیری؟ چطور دلت اومد؟
آقاجونم گفت: چون تو معلوم نبود مردی یا زنده ای فرهاد به راحتی آب خوردن تونست طلاقت بده...
گفتم: پس اقدسو چرا به عقدش درآوردی؟
مادرم جواب داد: ما نمیدونستیم مردی یا کجایی برای همون اقدس با فرهاد عقد کرد اعظم لطفا مزاحم زندگیشون نشو...
داشتم از ناراحتی زیاد میترکیدم من به هیچ عنوان دیگه نمیتونستم توی این خونه بمونم...
فقط باید برای یکبار هم شده فرهاد رو میدیدم...
بی سرو صدا از در خونه بیرون زدم...
کسی برای نگه داشتنم تلاش نکرد...
رفتم و رسیدم در خونه فرهاد... ماشین دم در نبود معلوم بود هنوز برنگشتن خونه...
جلوی در خونش نشستم تا بیاد...
به محض پیچیدن ماشین داخل کوچه بلند شدم و ایستادم...
باد به دامنم میزد و موج موهام پراکنده بود...