مسافرانِ عشق
. با بغض به خونه برگشتم. خونه ای که از دور ازش بوی تنفر میومد تا زندگی. این زندگی حتی برای نازنین هم
. دکتر که معلوم بود دلش به حالم سوخته گفت: دنیا همینه دخترم قوی باش... دست به شونم زد و رفت... من موندم و شاپوری که روی زمین افتاده بود و زار میزد... فردای اونروز خونه آقاجون پر از آدم شد... آدمایی که تا بود کسی خبری ازش نمیگرفت ولی الان اومده بودن الکی خودی نشون بدن و برن... تمام فکر و ذکرم این بود که اقدس و مادرم میدونن یا نه... با حال خرابم نشسته بودم که صدای شیون و مرثیه خوانی زنی خودم رو داخل حیاط انداختم... با دیدن عمه که به سر و صورتش میزد اشکام جاری شدن و خودم رو تو آغوشش انداختم... عمه شیون میکرد: خونه خراب کردی طوبی تو نمیدونستی داداشتم چقدر خاطرتو میخواد که رفتی با رفتنت کشتیش چرا رفتی طوبی... عمه میگفت و شیون میزد... صدای پچ پچ اطرافیان تو گوشم بود... یکی میگفت: آره این همونه که خواهر طوبی با شوهرش فرار کردن خارج یکی میگفت وای زن بیچاره چقدر افتاده شده... هرکس چیزی میگفت... کمک عمه کردم تا بیاد داخل... مراسم آقاجون با عزت و احترام تموم شد... عمه چند روزی پیش ما موند... فرهاد فقط توی مراسم خودی نشون داد که باعث حرف و حدیث بقیه نشه و ازون به بعد کلا نبود... اون روزها با عمه و شاپور تو خونه آقاجونم میموندم... عمه هرازگاهی آهی از ته دل میکشید و سرشو تکون میداد... یکروز ازم پرسید: مادرت میدونه؟ گفتم: نمیدونم عمه باهاشون صحبت نکردم ازشون خبری ندارم... عمه باز آهی کشید و به دور دست خیره شد: اون زمان که طوبی دوست عزیزتر از جان من بود رو داداشم تو خونه آقام دیدش... اون روز طوبی اومده بود خونمون تا باهم برای عروسی دوست مشترکمون لباس بدوزیم... داداشم(آقاجونت) سرباز بود... هیچکس نمیدونست اونروز قراره سر برسه... با طوبی در حال بگو بخند بودیم که در باز شد و داداش من اومد داخل و هنوز طوبی رو ندیده بود و با سوت بلبلی داخل اتاق شد... وقتی چشمش به طوبی خورد قشنگ یک ربع ساعت نگاهش کرد و پلک از پلکش تکون نخورد... مات نگاه داداشم به طوبی بودم... طوبی دختر خوشگلی بود و با نگاه داداشم لپاش گل انداخته بود و زمین رو دید میزد... خندم گرفته بود و به روی خودم نمیاوردم... طوبی رو به من گفت: من روز دیگه میام... گفتم: باشه عزیزم برو بعدا بیا... داداش همینجور رفتن طوبی رو هم نگاه میکرد... بعد از رفتنش ازم پرسید: این کی بود؟ گفتم: دوستم طوبی بود دیگه ما که ده ساله دوستیم همش اسمشو میگفتم که... داداشم آهان کوتاهی گفت و رفت... ولی من از عشقی که تو قلب داداشم شعله زده بود خبردار بودم...