مسافرانِ عشق
. بعد از رفتن طوبی محمود ازم سوالای عجیب میپرسید: این دختره اسمش چی بود؟ گفتم: طوبی... گفت: چرا انقد
. محمود سر به زیر انداخت و سکوت کرد... ناهار در سکوت توام با شادی خورده شد... روز بعد وقتی طوبی اومد خونمون ننه اومد تو اتاق و بدون اینکه منو از خونه بیرون کنه گفت: دخترم اومدم که ازت اجازه بگیرم برم پیش مادرت... طوبی مضطرب پرسید: مادرم... چرا؟ ننه لبخند مهربونی زد و گفت: دل پسرمو بردی باید برم ازش اجازه بگیرم بلکه بشی عروس خودم... طوبی سر به زیر انداخت و با انگشتای دستش بازی کرد... ننه که جوابش رو گرفته بود بدون منتظر موندن به جواب طوبی چادر به سر از خونه خارج شد... نمیدونم چی بینشون گذشته بود که ننه عصبانی داخل حیاط شد و گفت: انگار پسرمون رو از سر راه آوردیم والا حالا خوبه کس و کاری نیستین برا خودتون... با طوبی رفتیم داخل حیاط که ننه اصلا نگاه طوبی نکرد و رو به من گفت: بعد از رفتن دوستت بیا ناهار خیلی دیر شده... طوبی منظور ننه رو گرفت و با چشمانی پر از اشک از خونه رفت... وقتی محمود برگشت بیخبر از همه جا کنار حوض نشسته بود و سوت زنان دست و روشو میشست که ننه عصبی رفت پیشش و گفت: محمود دور این دخترو خط میکشی... لبخند محمود روی لبش ماسید و متعجب پرسید: چی شده؟ ننه نشست روی تک پله ی ایوون و گفت: انگار از اقوام شاهن... محمود که طاقتش تموم شده بود با لحن تندی گفت: چی شده ننه؟ ننه گفت: امروز رفتم با ننش صحبت کنم.. داخل خونشون شدم مثل همیشه با یه دامن کوتاه نشست روبروم و خیلی خوب تحویلم گرفت... ولی وقتی گفتم برا امر خیر اومدم کم موند منو بخوره... دهن بتز کرد چشاشو بست که پسرت هیچی نداره مگه طوبی رو از سر راه آوردیم و جنازشم به شما نمیدیم... داشتم منفجر میشدم که از اون خونه بیرون زدم... محمود: مگه نمیبینن اموالمونو؟ ننه: هه ساده ای پسر اونا اموال خودتو میخوان نه آقات... محمود: خب کار میکنم... ننه: با توهینایی که بهم شد من دیگه اونجا نمیرم... محمود: من یا با طوبی ازدواج میکنم یا خودمو میکشم... ننه زد روی زانوش و گفت: دیوونه شدی مگه؟ انهمه دختر برات سر و دست میشکونن... محمود داد زد: من فقط طوبی رو میخوام چرا نمیفهمین... شده به پای ننه باباش بیفتم میفتم ولی بهش میرسم یا طوبی یا مرگ...