مسافرانِ عشق
. رفتم داخل خونه و چارقد سر کردم تا محمود عصبی نشه... محمود و دوست چهارشونه و خوش قیافش توی حیاط نشس
. به اینجای داستان که رسید عمه اشکش رو پاک کرد و گفت: دخترم اعظم برام یکم آب بده... بهش آب دادم و گفتم: عمه اگه اذیت میشی ادامه نده... عمه گفت: من تمام عمر اذیت شدم بذار بگم و سبک شم ولی بقیش باشه برای بعد الان انقدر خسته ام انقدر دلم خواب میخواد که یکم میخوام بخوابم... عمه رفت خوابید... یکی از دوستان فرهاد که از مادرم اینا خبر داشت خبر آقاجونم رو بهشون داده بود... مادرم فقط تسلیت ساده گفته بود و اقدس به اندازه یک ساعت اشک ریخته بود... چرا انقدر دنیا بی رحم بود. طوبایی که عمه ازش تعریف میکرد مادر من نبود... کاش عمه میگفت چی شد که طوبای عاشق تبدیل به یک فردی شد که از مرگ عشقش فقط یه تسلیت ساده گفت... شاپور از عمه خواهش کرده بود پیشش بمونه و عمه هم چون چیزی از رفتن آقاجون نمیگذشت قبول کرد و فعلا پیش ما بود... ده روزی میگذشت و من بیصبرانه منتظر ادامه سرگذشت مادرم بودم که بفهمم چرا عوض شد چرا رنگ عوض کرد که عمه خودش شروع کننده ادامه داستان شد... یکروز عصر بعد از خوردن چایی و استراحتی کوتاه عمه رو به من گفت: حوصله میکنی بقیشو بگم؟ خیلی با خودم کلنجار رفتم بقیه رو بگم آخه تو نمیدونی یادآوری اون لحظات دلمو آتیش میزنه... طفلک عمه چقدر زجر میکشید... عمه شروع کرد: آره دخترم اونروز یوسف ازم خواستگاری کرد و منم از خدا خواسته سر به زیر انداختم و با لبخندی پنهان گفتم: هر چی بزرگترا بگن... این یعنی جوابم بله بود... بدون اینکه منتظر عکس العمل یوسف بمونم به راهم ادامه دادم... صداشو شنیدم که پشت سرم گفت: نوکریتو میکنم به مولا... دلم برای تک تک کلماتش غنج میرفت... عاشقش بودم و عاشقم بود... لحظه شماری میکردم برسم خونه و ببینم چخبر... سبزی رو خریدم و سریع به خونه برگشتم... متوجه پچ پچ ننه و محمود شدم... با دیدن من چیزی نگفتن که طوبی بجای اونا کل کشید و گفت: به به عروس اومد... خودمو به ندونم کاری زدم و گفتم: چه خبره اینجا؟ محمود اونجا رو ترک کرد ولی ننه گفت: امشب برات خواستگار میاد مثل خانوم رفتار کنیا وسایلاتو بردار با طوبی برید گرمابه و زود برگردید... گفتم: میشه بگید کیه؟ ننه گفت: دوست محمود یوسف، ازت خوشش اومده پسره خوب و موجهیه چند دقیقه پیش اومد و ازمون اجازه خواست شب با خانوادش بیاد خواستگاری...