مسافرانِ عشق
. اشرف دستاشو محکم بهم کوبید و گفت: وای خدا رو شکر... سردار برای عروسی من آزاد شد... به خدا به دلم ا
. به تمام آبادی از گوشت قربونی دادیم... همه‌ی خانوادم خوشحال، تو خونه‌ی ما جمع شده بودن... حسن با سردار شوخی می‌کرد و سر به سر من می‌ذاشت و موجب خنده و شوخی همه شده بود... مجتبی با ریحانه اومده بود، از اینکه می‌دونست من و مادرم بهش شک داریم و تحویلش نمی‌گیریم دلخور بود...یه گوشه نشسته بود و طلبکار بود انگار... آقاجان بساط کباب رو به راه انداخته بود... نمی‌دونم پول گوسفند رو از کجا آورده بود.. حتما کلی زیر بار قرض رفته بود اما می‌دونستم که سردار حتما تلافی می‌کنه... سردار و حسن با بادبزن زغال‌های توی منقل رو سرخ می‌کردن و با شوخی و خنده گوشت‌ها رو به سیخ می‌کشیدن.. یادم نمیومد هیچ وقت تو زندگیم همچین صحنه‌ای رو دیده باشم... ما همیشه غذاهای بدون گوشت می‌خوردیم..که بیشتر محصول برداشت زمین‌هایی بود که پدر و مادرم روشون کار می‌کردن.. بوی خوب کباب گوسفند تو حیاط پیچیده بود... مادرم از کباب‌ها تو نون گذاشت و به چند تا از در و همسایه‌ها داد تا مدیونشون نشیم... خوشحال و شاد جشن گرفته بودیم....سردار بلند شد و گفت: با اجازتون من دیگه میرم شهر... پدرم باهاش دست داد و گفت: امشب بمون آبادی.. بذار یه شبم بد بگذره سردارخان... سردار به پدرم لبخند زد و گفت: خودتون خوب می‌دونید که اینجا خونه‌ی امید من شده... اما من وقتی آزاد شدم با اینکه تا خونه‌ی مادرم راهی نبود، نتونستم اول نیام اینجا و اومدم دیدن شما... احتمالا تا حالا به مادرم خبر دادن که من آزاد شدم... باید برم ببینمش... البته مادرم چند بار اومد زندان و خیلی برای آزادی من زحمت کشید... پدرم گفت: برو به امید خدا.... سردار از همه خدافظی کرد... همه از روی ایوون برگشتن تو خونه و ما رو تنها گذاشتن تا با هم خداحافظی کنیم... با سردار رفتم تو حیاط.. یهو یاد فرشی که داشتم برای آزادیش می‌بافتم افتادم... به سردار گفتم: بیا تو پستو، باید یه چیزی رو بهت نشون بدم.. فرش هنوز تموم نشده بود اما نقشی که من می‌خواستم بیوفته روش کاملا مشخص شده بود... سردار با دیدن فرش، اشکش از گوشه‌ی چشمش راه گرفت... نگاهش رو از فرش گرفت و رو به من گفت: قربون اون دستات برم عزیزم... لبخند زدم و گفتم: این فرش نذر حرم آقا شاه‌چراغه... وقتی تمومش کنم باید ببریمش شیراز... سردار دستمو بوسید و گفت: چشم... .برای عروسی اشرف همه تو تکاپو بودیم... یه هفته به سال نو مونده بود... سردار برام یه لباس خیلی خوشگل خریده بود تا تو عروسی اشرف بپوشم...