همهی همسایهها دور اشرف جمع شده بودیم.... یه ضبط کاست رو روی تاقچه گذاشته بودن و آهنگهای شاد مخصوص عروسی ازش پخش میشد..
با همون آهنگها عروسی رو شلوغ کرده بودیم و حسابی با رقص و پایکوبی سعی میکردیم که عروسی اشرف رو گرم کنیم...تو آبادی رسم بود که عروس تا بعد از ظهر تو خونهی پدرش میموند و اقوام درجه یک و همسایهها برای ناهار دعوت میشدن، بعد از ناهار داماد با ساز و دهل و اقوامش میومدن دنبال عروس... اشرف از خوشحالی سر از پا نمیشناخت.. اون قرار بود با ماشین مدل بالای سردار به خونهی بخت بره، قرار بود بیان دنبال اشرف و عروس کِشون کنن...
ناهار خوردیم و دیگه همه بیصبرانه منتظر اومدن خانوادهی داماد بودن.. اما خبری نبود... کم کم پچ پچها شروع شد... اشرف بهم اشاره کرد و من رفتم کنارش... اشرف در گوشم گفت: شهلا.. زود برو یه سر و گوشی آب بده ببین چه خبره...؟ من دارم میمیرم از نگرانی، نکنه پدربزرگ محسن مرده که نمیان...
خندیدم و گفتم: هنوز زوده میان عجله نکن...اشرف با نگرانی گفت: شهلا برو دیگه نمیبینی حالم بده...؟
به لباسام اشاره کردم و گفتم با این لباسا و این ماتیک قرمزی که زدم راه بیوفتم تو آبادی و برم تا خونهی عمه ماهرخ؟
اشرف دندوناشو رو هم فشار داد و لب زد: نه.... خودت نرو... جوادو بفرست... نمیشه من بچههای فامیلو بفرستم... برام حرف درمیارن... نتونستم ببینم اشرف نگرانه و گفتم: باشه، الان میرم یکی رو میفرستم... نمیدونستم اگه سردار منو با این سر و وضع تو کوچه ببینه چه عکسالعملی از خودش نشون میده... اما میدونستم که خیلی غیرتیه و روی منم که خیلی حساس بود.. روسریمو کشیدم جلوتر و رفتم تو کوچه... جواد نبودش...یکم رفتم جلوتر کسی تو کوچه نبود و از خانوادهی داماد هم خبری نبود... برگشتم تا برم تو حیاط خاله فاطی، یهو مجتبی سر راهم سبز شد... یه جوری نگام کرد.. دوباره همون جوری، مثل اون موقعها... چشمای هیزش روی صورتم خیره شد...
ترسیدم و خواستم زود برم تو حیاط... دستشو زد به دیوار و راهمو سد کرد... با پررویی به لبام اشاره کرد و گفت: کجا با این سر و وضع؟ هول شدم و گفتم: دنبال جواد میگردم... دستتو بردار تا رد بشم....مجتبی اما دست بردار نبود... سرمو انداختم پایین و با ترس از اینکه نکنه کسی ما رو اونطوری تو اون وضع ببینه گفتم: زشته بذار برم....
مجتبی با لجبازی گفت: اگه نذارم بری، میخوای چیکار کنی مثلا...؟که یهو
صدای عصبانی سردار رو پشت سرش شنیدم... بلند گفت: اون موقع با من طرفی مردیکه...