.
تصمیم گرفتم خودم بیدارش کنم...
آروم رفتم بالای سرش... تو صورتش دولا شدم و صداش زدم.... چشماش باز شد و شوک زده بهم نگاه کرد.. یکم گذشت تا یادش اومد تو خونهی ماست... دور و برش رو نگاه کرد و با لبخند گفت: فکر کردم خواب میبینم عشقم.....
خندیدم و گفتم: پاشو دیگه چقد میخوابی... لنگ ظهره... همه رفتن بیرون سر کاراشون فقط منو تو خونهایم..
سردار خوشحال شد ولی با این حال با خنده و شوخی بهش فهموندم که باید از رختخوابش دل بکنه... هنوز تو ایام نوروز بودیم و ممکن بود برامون مهمون بیاد... پس باید زود اتاق مهمون رو سرو سامون میدادیم...
صبحانه رو با عشق خوردیم.. سردار بخاطر صبحانه تشکر کرد و گفت: شهلا.. من بعد از ظهر باید برم شیراز... ازت میخوام برای عیددیدنی بریم خونهی مادرم تا کدورتها از بین بره... به نظرم الان بهترین موقعست هم عیده.. هم میخوام مادرم تو عروسیمون باشه... بالاخره اون مادرمه و من نمیتونم ازش دل بکنم....
از فکر رویارویی با مادر سردار قلبم ریخت... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: باشه اما... آخه... سردار مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت: نترس... اون خیلی فرق کرده...من باهاش صحبت کردم، اون میدونه که اگه با تو بد باشه، منو از دست میده.. مطمئن باش زنی که امروز میبینی با اون زنی که اون روز دیدی زمین تا آسمون با هم فرق دارن....
لبخند زدم و گفتم: باشه.... هر چی تو بگی همون میشه.. من بخاطر تو هر کاری بگی میکنم... سردار دستمو بوسید و گفت: جبران میکنم شهلا... با جونم برات جبران میکنم...
سردار یه لحظه هم لبخند از روی لباش دور نمیشد و از اینکه روزش رو با من شروع کرده بود سر حال و قبراق بود...
مادرم برگشت و با هم ناهار درست کردیم... بعد از ظهر شد... لباسم رو به سلیقهی سردار خریده بودم... یه کت و دامن خوش دوخت یاسی رنگ... با یه شال بنفش... خیلی خوشگل و دلبر شده بودم... سردار چشم ازم برنمیداشت... باهم راهی شهر شدیم...