.
از دیدن اون همه زیبایی و شکوه دهنم باز مونده بود... یه حوض بزرگ گرد وسط حیاطشون بود... پلههای سفید مرمری که از تمیزی برق میزد... انقدر جو زیبایی باغ و عمارت منو گرفته بود که یه لحظه یادم رفت کجام و قراره با کی ملاقات کنم...
جلوی در قشنگی وایسادیم... سردار دستمو فشار داد .. به چشمام نگاه کرد و گفت: حاضری؟... آب دهنمو قورت دادم و سرمو گرفتم بالا و گفتم: آره... بریم...
سردار در رو باز کرد... یه سالن بزرگ، پر نور و خیلی قشنگ با وسایل شیک جلوی رومون ظاهر شد...
سردار بهم اشاره کرد... توجهم رو از اشیاء قشنگ سالن برداشتم و دنبال سردار راه افتادم... یکم جلوتر از سالن... چند تا پله بود... سردار بلند مادرش رو صدا کرد...
خواهر کوچیکش سهیلا... که اون روز دیده بودمش.. و خیلی شبیه سردار بود بدون روسری و جوراب با یه لباس خیلی خوشگل و دامن کوتاه از پلهها اومد پایین... به سردار سلام کرد و به من نگاه کرد... لبخند زدم و سلام کردم...
آغوشش رو باز کرد و گفت: خوش اومدی عزیزم.... چقدر تو نازی آخه.... و منو محکم بغل کرد... نفسمو تو بغلش دادم بیرون و به سردار نگاه کردم... سردار لبخندی زد و چشماشو باز و بسته کرد و بهم اطمینان خاطر داد... از تو بغل سهیلا اومدم بیرون... سهیلا دستمو گرفت و گفت: بیا، بیا بریم پیش سیمین و مامان... و منو دنبال خودش تقریبا کشوند... سردار با صدای بلند میخندید و گفت: یواشتر سهیلا دست عروسک منو داری میکنی....
مادر سردار و سیمین روی صندلیهای یه میز بزرگ که بعدا فهمیدم بهش میگن میز ناهارخوری نشسته بودن... با دیدن من سیمین بلند شد و از پشت میز اومد بیرون و اومد جلوی ما.. سردار رو بغل کرد و برگشت سمت من... سلام کردم و گفتم: سال نوتون مبارک... لبخند قشنگی زد و گفت: خوش اومدی عزیزم... عید تو هم مبارک.. بعد بغلم کرد و آروم تو گوشم گفت... دست مادرو ببوس... شونههامو گرفت و تو چشمام نگاه کرد و به سردار گفت: ماشالا خیلی بهم میاین سردار...
از بغل سیمین اومدم بیرون و به سمت مادر سردار رفتم... همینطور که به سمتش قدم برمیداشتم انگاری قلبمو توی دستم گرفته بودم فشارش میدادم و با استرس زیاد التماسش میکردم که از سینهام بیرون نزنه، خدای من اگه منو نمیپذیرفت چی کاخ آرزوهام به یک باره فرو میریخت با این حال سعی کردم به خودم مسلط باشم...دیگه نزدیکش بودم سلام کردم و جلوش روی دو زانو نشستم دستشو توی دستم گرفتم و بوسهای از روی احترام بهش زدم، اما اون با غرور توی چشمام زل زد وگفت...